مبارز
(( به یاد عموی عزیزم که از میان ما رفته است ))
علم بر دست سخن بر کف میگوید
عاشق تهی دست میدهد جان و میگوید:
من هستم مبارز تنهای کویر نفسها می پرند ازصدای خسته کویر
سرنوشت تاریخ حکایت می کند باز قهرمان تاریخ جان میدهد باز
کودکی که تا دیروز در کوچه ها سر گردان بود از آه و غم مادران بی خبر بود
حال چو فیل مست به جنگ سیاه بازان می رود
پیروز خواهد شد او با دعای مادران
خاک می بوسد قدمهای مبارز را آب روان می کند سرنوشت مبارز را
دلها با اوست هر چند او تنهاست ناله ها با اوست هرچند او فریادیست
شعله ای از آتش بر جان سیاه بازان زخمی ز غمق وجود بر لبان سیاه بازان
استوار و محکم می ایستد در نگاهشان طلسم شب را میشکند در نگاهشان
چنین شد در میان ما مبارز پرید چنین شد سیاهی به سپیدی پرید