قصه تازه ی زندگی نیست…
کلاغی پر زد و فریاد در آسمان لبان خاموش وچشم بر آسمان
آهوی مشکین چشم خسته در دام می زندفریاد صیاد لحظه ها می شنود آهوی فریاد
خسته تر از هر روز دست و پای می زند رهایی از بند اسیری به آزادی می زند
صیاد می رسد مرگ به همراهش می رسد اشک از گوشه ی چشم آسمان می رسد
ناله ای از نی زار بر خواست سوزش در جانها حکم فرماست
اشکها چو باران می بارد باد سردی بر گونه ها می وزید
قصه ی تازه ی زندگیس نیست عمر می گذرد زندگی جاودانه نیست