صبر کن
کودکی یخزده در سوز هوای بهمن
کودکی با سرو صورت کثیف
فرچه در دست کنار جعبه انگوری
و صدای ناله اش
نرسد به گوش هر رهگذری
ناله اش را بشنو
صبر کن
زیر بارش نیاز
چشم هایش چقدر شفافند
در تصادف با چشم هایت
می زنند رعد سوال
خوب می دانی جوابش کجاست
جهل میدان ز کف فقر ربوده است
کشتن فقر کنون ممکن نیست
باید با جهل جنگید
نور دانش گر بتابد بر آن کودک خرد
شاید تقدیر دهد
فرصتی نیز به او
تا به جای ناله
بنشاند خنده