هول
نمی دانم چه می شود،
هراسی می اید و آشوبی به جای می گذارد،
هیبت مرگ را دارد و یاد زندگی را.
سرم را پر می کند از هول،
دلم را خالی از شور.
شورابه ای است در عطش اشتیاق:
رنگ فیروزه ای کاشی های خرد شده،
بوی یاس های زیر برف مانده،
طعم گس علف های سوخته،
یاد "شهری که دوست می داشتم"،
آن هنگام که اندیشه ام در پای دیوار آن کوچه ی بن بست می ماند.
نمی دانم چه می شود،
هولی است بر گرده ام، آشوبی است در سرم، مرگ است در برابرم.