چراغ های شهرم
چراغهای شهرم را همیشه
دوست داشتم. به خاطرشان تا لبه ی بام خطر می کردم، تا دورترین شان را
هم پاییده باشم. شبهای ابری که به دل طعنه می زدند، ستاره های زمینی
کوچک و رنگارنگ بی ستارگی آسمانم را کم نور می کردند. اما حالا اینجا
همه اش نورهای درشت است که می ایند و می روند. خطر از لبهای بام جسته
است و آسمان پر ستاره. و دلی با من است که شبان بی ستاره اش
وامدارانند.