فقط آزاد
اشکهایم مانند ذره بین های روان بر خطوط زندگی ام می لغزند
سایه ام بر دکور آبی آسمان نمی افتد
اما این طناب بافته شده از رگهایم همواره می روید و می دود
می خواستم آزاد باشم
فقط آزاد
می خواستم در لحظهء رستن طناب های جهنمی
آزاد بمانم
فقط آزاد
اشکهایم نه مزهء آلودهء غم می دهد نه مزهء رنج
اشکهایم بوی درد می دهد، بوی خشم
درد در تهی شکمم طنین می اندازد
خشم در گودی نگاهم می روید
آفتاب بر پوستم می تابد تا جانم بروید
اما پوستم ترک بر می دارد
به افتخار زندگی
از مرگ می گویم
خشمم،
خشم خواب شده ام،
از زیرخاکسترهای نازل شده از عمق ترس
بیدار می شود فریاد می کشد،
فریاد می کشد،
درد در تهی شکمم طنین می اندازد
اگر رگهایم زیر وزن گرم نوازش های آفتاب متلاشی شود
دیگر خشم در گودی نگاهم نخواهد رویید
می خواستم آزاد باشم
فقط آزاد
این کمانگیرپیر،
که یک غروب، آفتاب بر زمین نهادش
تا پوست جوان مرا پر خون نکند، به سفرش باز نخواهد گشت
کمانگیر از یک افسانه زاده شد
افسانهء شیرینی که کودکی ام را می نوازد
و جوانیم را می ترساند
افسانهء بلعیده شدن آفتاب توسط زمین
کمانگیر پیر،
بنشین و تماشا کن،
چگونه نفس گرمم پوست امید را می تراشد
تماشا کن چگونه بار راز،کتفهایم را می ساید
می بینی پوست تنم از گچ است
می دانی دلم خودش یک آفتاب است
می خواستم آزاد باشم
فقط آزاد