هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

لذت‌ بخشش
سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 0:25 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
ما همه انسانيم، انسان‌هايي كه گاهي احساساتي همچون خشم و غرور را نيز تجربه خواهيم كرد،‌ به همين دليل هم گاهي نمي‌توانيم براحتي ديگران را ببخشيم. اما چه به دليل غروري كه داريم، چه كينه و نفرتي كه قلب ما را پوشانده است يا هر دليل ديگر، با اين حس انتقام‌جويي فقط قلب خود را سياه كرده‌ايم. قلبي كه بايد جايي باشد براي عشق ورزيدن و محبت‌كردن. البته متخصصان عقيده دارند با اين طرز فكر و شيوه زندگي، سلامت جسمي خودمان را هم تهديد مي‌كنيم.

در حالي كه اگر نوع ديگري به زندگي و اتفاقاتش نگاه كنيم متوجه خواهيم شد با تمام اين خصوصيات مي‌توانيم انسان‌هايي بهتر باشيم، ببخشيم و از اتفاقات زندگي بياموزيم. باور كنيد اگر كسي‌ كه شما را آزرده است ببخشيد، خودتان هم آرامش خواهيد يافت؛ آرامشي كه ارزش بيشتري از حس انتقام‌جويي دارد.

من اين حس را تجربه كرده‌ام؛ انتخاب ميان بخشش يا انتقام. من دوران كودكي با ناپدري‌ام زندگي مي‌كردم؛ مردي معتاد كه تنها بلد بود كتك بزند و ناسزا بگويد. بارها من و برادرانم را كتك مي‌زد و مادرم را تا حد مرگ شكنجه مي‌داد. ما بچه‌ها هم از ترس فرار مي‌كرديم. براي همين شب‌هاي زيادي از دوران كودكي من در بيمارستان‌ها، پاسگاه‌هاي پليس، خانه همسايه‌ها يا حتي خانه غريبه‌ها سپري شده است؛ شب‌هايي همراه با ترس و غم.

من تنها 2 سالم بود كه اين مرد به عنوان ناپدري وارد زندگي‌ام شد. حدود 20 سال در اين شرايط زندگي كردم تا زندگي‌ام مستقل شد. من بزرگ‌ترين فرزند خانواده بودم و از ديدن ناراحتي برادرهايم غصه مي‌خوردم. اما هميشه خداوند را شكر مي‌كردم و از او سپاسگزار بودم كه به‌‌رغم همه اين شرايط، بچه‌ها با افتخار زندگي مي‌‌كردند. آنها هيچ‌كدام معتاد نشده بودند و به زندگي معمول خود ادامه مي‌دادند.

چند سالي بيشتر تا 30 سالگي‌ام نمانده بود. در اين روزها و ماهها گاهي حس مي‌كردم بايد ناپدري‌ام را ببخشم، البته اين حس هيچ وقت خيلي واضح و مشخص نبود. تنها گاهي چنين حسي داشتم. اما وقتي با برادرها صحبت مي‌كردم، هيچ يك از آنها قبول نمي‌كردند و نمي‌توانستند حتي كمي از اين حس را داشته باشند. آنها او را نمي‌بخشيدند. آنها كه هنوز در خانه ناپدري‌شان زندگي مي‌كردند و هر روز او را مي‌ديدند، قادر به بخشيدن او نبودند.

من خيلي نگران مادرم بودم و غصه زندگي او را مي‌خوردم. آن دو نفر هنوز با هم زندگي مي‌كردند. البته ناپدري‌ام الان خيلي آرام‌تر از سال‌هاي قبل شده بود، ولي باز هم گاهي تعادلش را از دست مي‌داد و به مادرم حمله مي‌كرد.

حدود يك ماه پيش سري به آنها زدم تا حالشان را بپرسم و از وضعيت زندگيشان خبر بگيرم. مي‌دانستم كه مشكل مالي دارند و به همين دليل ممكن است ناپدري دوباره شروع به بداخلاقي كند. او هر شب پس از تمام شدن كارهايش به خانه برمي‌گشت و تا صبح در خانه مي‌ماند. اما آن شب دير وقت برگشت؛ ساعت از 11 گذشته بود كه رسيد و حال خوبي هم نداشت. همه خواب بودند و فقط من بيدار مانده بودم. احساس مي‌كردم بايد بيدار باشم و از مادرم محافظت كنم.

وقتي مرد به خانه رسيد و من را ديد كه بيدار نشسته‌ام، به من نزديك شد. او با من صحبت مي‌كرد و به مادر و برادرهايم ناسزا مي‌گفت. او مي‌گفت امشب تكليفش را با آنها روشن خواهد كرد. فرياد مي‌كشيد و عصباني بود. من هم آرام و ساكت به حرف‌هايش گوش مي‌كردم. اجازه دادم هر چقدر مي‌خواهد عصباني شود و اين حسش را نشان دهد. يك كلمه هم حرف نزدم و فقط نگاهش كردم. او هم از اين برخورد من متعجب بود؛ شايد انتظار داشت من هم فرياد بزنم، ناسزا بگويم يا تهديدش كنم. اما من كاري برخلاف خواسته او انجام دادم؛ ساكت و آرام نگاهش كردم و به حرف‌هايش گوش دادم.

بالاخره پس از چند دقيقه اتفاقي افتاد كه منتظرش بودم؛ او شروع كرد به گريه‌كردن و اعتراف‌كردن. كمي گريه كرد اما آرام نمي‌شد. براي اولين بار به چشم‌هاي من نگاه كرد و از من خواست او را ببخشم؛ او مي‌خواست اشتباهات گذشته‌اش را ببخشم و خطاهايش را ناديده بگيرم.

عصباني شده بودم ولي اجازه ندادم عصبانيت تصميم من را تغيير دهد. با خودم فكر كردم شايد او هم دوران كودكي وحشتناكي داشته است، شايد كسي به او نياموخته چطور برخورد كند، شايد معناي دوست‌داشتن و محبت‌كردن را نمي‌داند و... فكر كردم شايد نمي‌داند مي‌شود بهتر برخورد كرد و مهربان‌تر بود.

پس از همه اين اتفاقات خيلي خوشحال شدم؛ چون نه‌تنها موفق شده بودم او را آرام كنم تا با مادرم كاري نداشته باشد، بلكه كاري كرده بودم كه او از من طلب بخشش كند. من كه مدت‌ها قبل او را بخشيده بودم، حالا رو در روي او نشسته بودم و سعي مي‌كردم واقعا از گناهانش بگذرم. لحظه‌اي كه هيچ وقت در سال‌هاي قبل تصورش را هم
نمي‌كردم.

البته مشخص است اين اتفاقات هيچ وقت گذشته من را تغيير نمي‌دهد. هيچ وقت رنج و عذابي كه در طول سال‌هاي قبل تجربه كرده‌ايم از ياد من، برادران و مادرم نخواهد رفت. اما آينده هنوز مشخص نيست، ما امروز را داريم تا بهترين آينده را براي خود بسازيم. شايد آينده بهتري در انتظار ما باشد.



:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی