تو را در خلوت شبهام، پرستش می کنم تا صبح
نرنجم گر تو بی تردید مرا دیوانه پنداری
به پایت سوختم خاموش، مرا اینگونه می خواهی؟
کمی شک دارم ای عاشق که از دل دوستم داری
سکوتم را نبین امروز، پر از فریاد دلتنگم
خموشم خوب می دانم که از هر شکوه بیزاری
دلم متروکه ای مغشوش پر از آوای مرگ آور
به خاک افتاده ای خاموش و تو در زیر آواری
ببین در خاک می غلتم، نریز خون امیدم را
نگو تاوان تو این است، گناهم عشق بود،آری
:: موضوعات مرتبط:
شعر