هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

2 راز در 2 حکایت
سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ ساعت 9:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

قطاری روی ریل در حال حرکت ‌و پسری 24 ساله ‌همراه پدرش سوار بر آن قطار بود، اما حرکت‌هایی عجیب از خود نشان می‌داد که به سن و سالش نمی‌خورد. او با ذوق و شوق نگاهی به آسمان انداخت و شادمانه فریاد زد: «پدرجان نگاه کن؛ ابرها دارند در آسمان به دنبال ما می‌دوند.»

لبخندی پرمعنا بر لب‌های پدر نشست. زوجی جوان که در همان کوپه ‌بودند، از حرکات پسر تعجب کردند و نگاهی حاکی از دلسوزی به پدر انداختند. چند لحظه بعد پسر با انگشت درختان کنار جاده را نشان داد و به پدرش گفت: «پدر، می‌بینی؟ درختان دارند از ما عقب می‌افتند!» دیگر کاسه صبر زوج جوان پرشده بود. زن جوان رو به پدر آن پسر‌ کرد و گفت: «واقعا برایتان متاسفم. چند‌وقت است ‌پسر شما به این اختلال روحی مبتلا شده؟ چرا او را نزد پزشک نمی‌برید؟»

این بار نوبت پدر بود که نگاه عاقل اندر سفیه به زن جوان بیندازد و پاسخ دهد: «پسر من به هیچ وجه اختلال روحی ندارد. او مادرزاد نابینا به دنیا آمده بود و تا امروز قدرت دیدن هیچ چیز را نداشت. با این حال پسر باهوشی بود و هرچه را ما به او می‌آموختیم ، یاد می‌گرفت. چندی پیش او را به نزد چشم‌پزشکی بردیم که ادعا می‌کرد می‌تواند مشکل چشمان پسرم را حل کند و دیروز او را جراحی کرد. پسرم امروز از بیمارستان مرخص شده و نخستین روز در کل زندگی‌اش است که می‌تواند طبیعت را ببیند. همین طور که مشاهده می‌کنید، از خوشحالی روی پای خود بند نیست. می‌توانید تصور کنید که من تا چه اندازه از شادمانی پسرم خوشحالم.»

هر انسانی که ‌روی این کره خاکی زندگی می‌کند، داستان زندگی خودش را دارد و حرکاتش به دلایلی، متفاوت از دیگری است. سعی کنید پیش از دانستن داستان زندگی سایرین، راجع به آنها قضاوت نکنید.

ارزش دوستی

دو دوست با هم از صحرایی عبور می‌کردند. هوا گرم و خشک بود و تشنگی به هردویشان فشار آورده بود. در این میان، آن دو با هم بحثشان شد و یکی از آنها به دیگری سیلی زد. دوست سیلی خورده، ناراحت و غمگین بر شن‌ها نوشت: امروز بهترین دوستم به من سیلی زد .

آن دو به راهشان ادامه دادند تا این‌که بالاخره بجای خوش آب و هوایی رسیدند. در آن جا چشمه‌ای گوارا دیدند و بعد از نوشیدن آب و استراحت، تصمیم گرفتند کمی شنا کنند تا گرمایی که تا آن لحظه کشیده بودند از تن‌شان به‌در رود. اما پای دوست سیلی خورده به گل و لای کف چشمه گیر کرد و نزدیک بود غرق شود. دوستش به نجات او شتافت و از یک قدمی مرگ رهایی‌اش داد. هردو از آب درآمدند و بعد از گذشت ساعتی، دوست نجات‌یافته ‌روی سنگی بزرگ این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم من را از مرگ نجات داد.

دوستش که از این حرکت او تعجب کرده بود، پرسید: من مفهوم این عمل تو را متوجه نمی‌شوم. امروز وقتی من به تو سیلی زدم، تو بر روی شن‌ها نوشتی تا نوشته‌ات با یک باد از بین برود، اما وقتی که نجاتت دادم، این کارم را ‌روی سنگ حک کردی تا این نوشته به مدت سالیان دراز باقی بماند. علت این دو عمل متفاوت چه بود؟

دوستش پاسخ داد: «ارزش دوستی بیش از آن است که بخواهم آن را با قهری چند دقیقه‌ای از بین ببرم. اگر در آن لحظه از آن سیلی آن قدر برمی‌آشفتم که برای همیشه دوستی با تو را تمام می‌کردم، الان زنده نبودم. آن اشتباه تو را بخشیدم و در عوض تو زندگی دوباره را به من هدیه کردی. این کارت را تا آخر دنیا به خاطرخواهم داشت و همواره خود را مدیون تو خواهم دانست. پس همیشه سعی می‌کنم دلخوری‌هایی که از دوستانم برایم پیش می‌آید را ‌روی شن بنویسم تا به راحتی پاک شود، گویی از دل من پاک می‌شود، تا لحظه‌ای برسد که آن‌ها محبتی به من کنند که ارزش حک کردن جاودانه بر سنگ را داشته باشد.»

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: family.com



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده