تو نیستی، زیر پای خورشید خالی شده است. سه روز است خورشید از هیچ
آسمانی سر بالا نیاورده است. تو نیستی، باران زمین را به خود مشغول کرده
است. آن روز سوگ، سرودم این بود: «میروی و گریه میآید مرا/ اندکی
بنشین که باران بگذرد» برایت نوشتم: «میروی و شهری را میکشی به دنبالت»
ولی رفتی. تنهایی سایه سنگینش را گسترده روی چاردیواری دلم که روزی با هم
ساخته بودیم.تو
نیستی، برف آمده، نشسته روی سرشاخههای ترد درختان، سرما آمده، نشسته کنار
پوستین پدربزرگ و به قول اخوان «نفس کز گرمگاه سینه میآید برون/ ابر
میشود تاریک/ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت...» / تو نیستی جدولها و
پیادهروهای موازی با خطهای سفید خیابان سر به بیابان گذاشتهاند، تو
نیستی هیچ پنجرهای به خورشید نمیرود و گلفروشان خیابان ولیعصر، نرگس
بهدستان چهارراه نیایش به سکوت رسیدهاند.
تو
نیستی چشمهایم یله ماندهاند روی صفحههای سفید کاغذ، ول شدهاند روی جا
پایت که هنوز آبشخور پرندگان مهاجر است. پرندگانی که آسمان را برای بوسیدن
جاپایت سهطلاقه میکنند.
زیبای
زندگی من! باید باشی تا حیات برگردد به جویهای سیمانی، تا زندگی برگردد
به این کت و شلوارهای اجوف و میان تهی. تا کلمه، تا وزن، تا قافیه برگردد
به شعرهای مـن. تا من، کسی که آبـــرویش را به پایت ریخته به شاباش آسمان
برخیزم و دستافشان و پایکوبان بودنم را جشن بگیرم.
بارها
واژهواژه به پایت افتادم، بارها مصراع مصراع در چشمانت شعر شدم که زندگی
در سایه تو آسمانی است. بودن در کنار تو حیاتبخش است، چرا که زندگی بدون تو
زندانی بیش نیست و ما زندگانی هستیم که زندانی خودمانیم وقتی نباشیم برای
هم. میدانم روزی تو میآیی، روزی تو میآیی و بهار میآید مینشیند توی
گلدان شمعدانی پشت پنجره. روزی تو میآیی و نرگس دوباره میدود تا دل
گلفروشان چهارراه خانه ما، روزی تو میآیی و برگریزانم تمام میشود و
خورشید در وسط آسمان به احترام تو میایستد.
روزی
میآیدکه تو میآیی، بهار میآید، شمعدانی و نرگس میآید و من به پای
آمدنتان باران میشوم و زندگی آن روز زیباتر از امروز است و من همچنان
منتظر آن روز میمانم.