«... هوا بس ناجوانمردانه سرد است.../ نفس کز گرمگاه سینه میآید برون،
ابری شود تاریک/ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت/ نفس کاین است، پس دیگر چه
داری چشم/ ز چشم دوستان دور یا نزدیک.../ زمستان است.» زمستان است و بهار
پلهپله پایین میآید تا دستهای ترد و چرکمرده دخترکان گلفروش خیابان
ولیعصر، چهارراه نیایش، میدان انقلاب و... دخترکانی که هر بار میبینمشان
ناخودآگاه به ده قرن قبل برمیگردم و همصدا با کسایی مروزی زمزمه میکنم:گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریمتر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش! گل چه فروشی به جای سیم
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل؟
زمستان
است و باران . این روزها نرگس تنها اسمی است که شهر را به خود مشغول
کرده است و انگار وقتی چراغ نرگس در خیابان روشن میشود آفتاب هم نباید
طلوع کند. وقتی گل نرگس از خاکستری مزاج ، خاک به سیاهی آسفالت خیابان
میریزد، وقتی نرگس به روی این جماعت خاکستریمزاج، چشم باز میکند، انگار
اقبال شاعر باز نمیشود که بسراید «چون چراغ لالهسوزم در خیابان شما» و
اگر هم بسراید، مردم باز هم به نگاه نرگس مشتاقترند.
زمستان
است و نرگس پادشاه این فصل است، سلطان قلبهای مردمی است که یقه پالتوشان
را تا روی گوشهایشان بالا آوردهاند که صدای بال فرشتگان را نیز نشنوند.
زمستان
است و خیابان پر شده است از نرگس، گلی که ثابت کرده با یک گل هم بهار
میآید و مینشیند روی صندلی جلوی تاکسی، مینشیند کنار بخاری برقی اتاق
رئیس، میآید و جا خوش میکند در دستان خانم منشی حتی اگر درختان شهر
عروسانی سپید پوش شوند از برف.
نرگس
به خیابان آمده است با برگهایی به لطافت بال فرشتگان و خورشیدی که در دل
دارد. حالا من هم به خیابان میدوم از خودم. از روزهای سردی که با زمستان
همخانه است، از روزهایی که بارانیام را نمیتوانم ازچشم این و آن پنهان
کنم. به خیابان آمدهام، به دستهای مردمی که شاخه شاخه نرگس به هم هدیه
میدهند و یادم میآید که من عاشقترین هستم به نرگس.
حالا به خیابان آمدهام، به نرگسستانی که تمام چراغهایش به قرمزی رسیدهاند. حالا من عاشقترین هستم به این گل.
حالا
نرگس در تکتک سلولهایم جوانه میزند، جوان میشوم. از خودم میروم تا
نرگسزار« خوسف»، آنجا که پایینتر از مزار «ابنحسام» دیوارها هم در مقابل
نرگس کوتاه آمدهاند، آنجا که باغبانان مستی نجیبی دارند و صدای
«اللهمزار»هایشان از چهارگوشه جهان به آسمان بلند است.
حالا
نرگس فاتح خیابانهای تهران است و زیبایی میبخشد به دستهای ترد دخترکان
گلفروش، آرامش میبخشد به ماشینهای سرعت، به رانندگان عجول و عجیب مرا از
خود میبرد تا آنجا که فقط صدای دلم را میشنوم که زمزمه میکند. چراغ
زمستان دلم با نرگس روشن است.« مریم لطیف ، لاله مقدس ، بنفشه خوب ، نرگس
در این میانه ولی چیز دیگریست.
نویسنده:علی بارانی