هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

به استقبالم بیا
چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ ساعت 22:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
چشم می‌دوانم در دشت، بر صخره‌هایی که سپیده پوشیده‌اند، بر کوهستانی که لم داده زیر تیغ آفتاب با تن‌پوشی از برف که چشم را تا بسته شدن همراهی می‌کند. بر شاخه‌های عریان درختانی که صبور ایستاده‌اند در برابر سرمایی که استخوان فیل‌ها را می‌ترکاند.

چشم می‌دوانم در دشت، بر ردپای آهوانی که نیامده، رفته‌اند. بر بال‌های خاکستری کبک‌هایی که تازه سر از زیر برف درآورده و بال می‌گشایند در آسمانی که یخ زده است.

چشم می‌دوانم بر آسمانی که از رد بال پرندگان خالی است، آسمانی که تنها دو زاغچه در گوشه‌ای از آن چون دو لکه سیاه آرام‌آرام دور می‌روند و محو می‌شوند.

خورشید آهسته‌آهسته از مشرق سرک می‌کشد و تن می‌گستراند بر دشت‌ها. مزرعه‌ها و گندمزارهایی که چون عروس سپیده پوشیده‌اند و خواب زمستانی‌شان در نوازش خورشید می‌پرد.

من می‌روم در دل برف، و گم می‌شوم مثل لکه‌ای جوهر سیاه در اقیانوسی از آب، من گم می‌‌شوم در سپیدی برف‌هایی که دیشب در نبود من باریده‌اند و من خواب‌های روشن می‌دیدم، خواب‌های سپید، خواب عروس شدنت را در لباسی که سپید نبود. تو عروس می‌شدی، دور می‌شدی و من ماندم که حالا چه باید بکنم.

بیداری گاه نعمت بزرگی است، بیدار می‌شوم. همه چیز مرتب است. برف باریده است، حالا دشت از قبیله سپیدجامگان است. اما تو باز هم نیستی.

حالا من رد ماشین‌هایی که نمی‌دانم رفته‌اند یا آمده‌اند را می‌گیرم. می‌دانم شاید این ردها چون خطوط موازی باشند که در آن سوی کره زمین هم به یکدیگر نرسند، اما من می‌آیم. چون به دست‌های تو، به چشم‌های باکره‌ات و خدایی که در دلت جریان دارد ایمان دارم.

می‌دانم آنها که مرا بدرقه کردند، لحظه لحظه مرا دورتر و کوچک‌تر می‌بینند، اما در چشم‌های تو که به استقبالم می‌آیی لحظه به لحظه نزدیک‌تر و بزرگ‌تر می‌شوم.

به استقبالم بیا تا کمرکش کوه تا میانه جاده‌ای که قرار است ما را به هم برساند، تا سایه درختانی که برگ‌هایشان را به زمین بخشیدند تا در برف و یخبندان زمستان سرما نخورد، تا آنجا که سرما و سکوت بیابان را از پرنده و چرنده خالی کرده است. به استقبالم بیا و با نگاهی گرم و دلی که با خودت از بهشت آورده‌ای.

به استقبالم بیا، حالا که دشت، درخت، صخره و پرنده سپید پوشیده‌اند ما چرا لباس عروست را نادیده بگیریم.

به استقبالم بیا لطفا.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده