گلهای بنفش از مزرعههای دوردست تا دستهای تو دویدهاند. تا دستهای
تو که کتابی مصور است. دستهای تو که رنجنامه ایل همیشه سرگردان من در
گریوههای گذراست.دستهای
تو اگرچه پیر، ولی تازه و جوان از دعا بازگشتهاند. هنوز بوی قنوت صبحگاهی
دارند و هنوز ربناهای بومی از سر انگشتانش قد میکشند در آسمانی که بوی
بال پرندگان مهاجر میدهد.
دستهای
تو آینههایی قدیمی و رفنشین هستند که امروز کنار سفرههای مادربزرگ من
چهار زانو مینشینند. گل میگویند و گل میشنوند. با حناهایی که از شب
بلهبرون هجده سالگی، از نامزدی شرماگین پسری ایلیاتی، جوانی که با زمین
برادر بوده است، میآید. از ماه عسلی که هنوز هم کسی نمیداند چرا ماه عسل
سه روزه است و چرا عسل.
من
با چشمهایی که رد پرندگان پرشکسته را دنبال میکند برمیگردم و زندگی را
میبینم که قدم به قدم به تو نزدیک میشود، مینشیند لایانگشتان قد
کشیدهات، مینشیند کنار بشقاب لبپریدهای که زعفران قائنات هدیه میدهد و
سرخی انار میریزد روی برنجهایی که به رنج جمع شده روی سفره پدری من.
من این دستها را خوب میشناسم، این دستهایی که هنوز بومادران بومیکشد و گلهای زعفران را پرپر میکند تا سفره ما رنگینتر شود.
من
این دستها را میشناسم، این دستها هنوز ترانههای «اللهمزار» و «ننه
گلمحمد» از گندمزارهای «تربت» و «قائنات» میچیند، میگذارد کنار سفره
پدری من با «بسمالله» شروع میشود و میرود تا خدایا شکر.
این
دستها هنوز بوی بومی کاهگل و عطر صمیمی دلهای روستایی را با خود دارد.
این دستها که نه، این دسترنجها این روزها گم شده است در لابهلای
برجهایی که در اوایل هر برج قد میکشد. من طعم این دستها را از روزهای
کودکیام به یاد دارم. همراه طعم برنج «آستانه اشرفیه» و «درونگر».
این دستها از حنابندان جوانی من میآیند. با ناخنهایی که یک بار در تمام عمر حنا میشوند و یک عمر قرمز زندگی میکنند.