دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:38 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
گذار اینهمه تردید
اگر که خاکم اگر باد
نمی گذارندم
از جان خود برآرم چشم
جهان مگر چند است
که او هنوز مرا می جود
و هر طرف که رهی چرخ می دهد
فانوس
اریب فاصله اسکندری ست
گذار این همه تردید
چگونه می شود به پسینگاه
نشست و صاعقه ها را
چو ریگ در ته یک چشمه ی حقیر افکند
هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست
رسالتی که درفش است و
با لعاب دروغ
دهان موجز ما را
تهی ست ریشه
فرا گرد اعتمادکهن
به جز جرقه ای از شمشیر و
قاقمی از خون
نمی توانم دید
جهان مگر چند است
که او هنوز تو را می جود
مرا این نیز
نمی گذارندم
از جان خود برآرم چشم
برهنه بگذرم از توتیای توفانی
و داغ را
به ابایی
درون خزم تا ماه