هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

داستان پند آموز
جمعه ۴ شهریور ۱۳۹۰ ساعت 23:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

انعکاس زندگی

روزی پدر و پسری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و فریاد  او به هوا رفت. به محض آنکه  او  "آی ی ی" ناشی از درد را به زبان آورد، صدایی از دور دست نیز آمد که "آی ی ی ی" می گفت.پسر که از آن صدا تعجب کرده بود و فکر کرد کسی مسخره اش کرده،فریاد زد: کی هستی؟و پاسخ آمد: کی هستی؟؟؟      پسر که عصبانی شده بود فریاد کشید   "ترسو" و باز صدایی بم و آرام  پاسخ داد: پسر با تعجب به پدرش که لبخند می زد نگاهی انداخت و گفت: چه کسی این جاست؟؟؟ چرا زمین خوردن مرا مسخره می کند؟؟ پدر با لبخندی مخربان به پسرش گفت: صبر کن .حالا به این گوش بده. وسپس با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان شجاع هستی و صدایی آمد که همین حرف را تکرار می کرد.پسر لبخندی زد و منتظرتوضیح   پدرش بود.پدر گفت: این انعکاس کوه است که هر چه می گویی تکرار میکند ولی به نظر من زندگی هم انعکاس دارد و هر چه بگویی  یا انجام دهی ، عینا به تو جواب می دهد.اگرعشق می خواهی،  به دنبال عشق بیشتری در قلبت شعله ور می شود.در واقع هر چه می خواهی، زندگی همان را به تو می دهد.

فقط باید با نگاهی مثبت و اراده ای قوی به زندگی نگاه کنی و آن چه را می خواهی طلب کنی.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان های کوتاه و خواندنی
دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 18:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !

یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ...
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟

و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
پاسخ بدی را با خوبی بده
شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 12:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روزی اشعب (نام مرد) با مرد بازرگانی همسفر شد و این مرد تمام کارها را به تنهایی انجام می‌داد مانند پایین آوردن وسایل از روی  اسب‌ها و آب دادن به اسب‌ها و….

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جملات و متن های زیبا ادبی از افلاطون
شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 11:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

جملات و متن های زیبا ادبی از افلاطون

آنچه شایسته نیست به آرزو مخواه،و بدان که انتقام  خدا از بنده، به خشمِ بی رحمانه و بی حرمتی و سرزنش نبـُود،بلکه به متحول کردن و ادب کردن از فرط  عشق باشد. افلاطون

 

 


در جهان یگانه مایه نیکبختی انسان محبت است. افلاطون

 

نیرومند ترین مردم کسی است که بر خشم خود غلبه کند. افلاطون

 

زینت انسان به سه چیز است علم ،محبت ،آزادی. افلاطون

 

عوام ثروتمندان را محترم می دانند و خواص دانشمندان را. افلاطون

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جملات قصار زیبا از بزرگان
جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 0:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .

.

.

.

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!

یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . . .

.

.

.

خوبی بادبادک اینه که

می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده

ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده . . .


متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
تذکر به خویشتن
پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 2:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید و دوران پس از آن را نیز در حسرت بازگشت به كودكی می‌گذرانید.

اینكه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌كنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید.

اینكه شما به قدری نگران آینده‌اید كه حال را فراموش می‌كنید، در حالی كه نه حال را دارید و نه آینده را.

این كه شما طوری زندگی می‌كنید كه گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد كه گویی هرگز زنده نبوده‌اید.

سكوت كردم و اندیشیدم،

در خانه چنین گشوده، چه می‌‌طلبیدم؟ بلی، آموختن ...

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:
بیاموزید كه مجروح كردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی‌كشد ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید كه هرگز نمی‌توانید كسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه‌ای از كردار و اخلاق خود شماست.

بیاموزید كه هرگز خود را با دیگران مقایسه نكیند، از آنجایی كه هر یك از شما به تنهایی و بر حسب شایستگی‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می‌گیرد.

بیاموزید كه دوستان واقعی شما كسانی هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه كه هستید و دوست دارند.

بیاموزید كه داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی‌دهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید كه دیگران را در برابر خطا و بی‌مهری كه نسبت به شما روا می‌دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید.

بیاموزید كه دو نفر می‌توانند به چیزی یكسان نگاه كنند ولی برداشت آن دو هیچگاه یكسان نخواهد بود.

بیاموزید كه در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نكنید، بلکه تنها هنگامی كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید.

بیاموزید كه توانگر كسی نیست كه بیشتر دارد بلكه آنكه خواسته‌های كمتری دارد از همه توانگرتر است.

به خاطر داشته باشید كه مردم گفته‌های شما را فراموش می‌كنند و همین مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی، هرگز احساس شما نسبت به خویش را از خاطر نخواهند زدود.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
متن عاشقانه
یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 3:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
لبخندت پرندگان را زمين‌گير کرده
و درختان را از سر شوق
به پرواز درآورده است!‏
باور کن تا به حال لبخندي نديده‌ام
که اين‌گونه تمام قوانين خلقت را
به بازي گرفته باشد!!!‏

نگران نباش عشق من
يارانه‌ام را به حسابم ريخته‌اند
و من ديگر آن‌قدر ثروتمند شده‌ام
که مي‌توانم تو را تا هر کجا که بخواهي برسانم.‏
راستي...‏
هنوز هم اهل پياده‌روي هستي؟!!‏

مي‌دانم برايت سخت است
ديوانگي‌هايم را ببخشي و فراموش کني!‏
چرا که هنوز در بهترين خاطراتت
رد پاي کارهاي بي‌منطق من ‏
ديده مي‌شود!!!‏

تمام زندگي‌ام را گذاشته‌ام
تا انتهاي هر کوچه بن‌بست
دري به سوي نور بگشايم.‏
اگر به بن‌بست رسيدي صدايم کن
من همچنان براي تو نفس مي‌کشم!!!‏

اين هم از زمستان که اين‌قدر منتظرش بودي.‏
قلبم را در دستانت بگير
چرا که اين گرما
هيچ وقت سهميه‌بندي نخواهد شد!‏
قول مي‌دهم!‏



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
شعر ها و متنهای عاشقانه فوق العاده زیبا
چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰ ساعت 20:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اگر نهال های جنگل
بدانند ،
روزی تن هاشان
دسته ای در دستان
تبر یه دوشان
خواهد شد
مثل من
 ،
شاید ، هرگز
دل تنگ باران
نشوند . 

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
معنای خوشبختی
دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 23:7 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که آن پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه آن پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهری که آن پسر اقامت داشت کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد! در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت... پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
عشق روی نیمکت ایستگاه اتوبوس
پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 16:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
    ساعت هشت صبح.
    من و اون تنها.
    نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
    سير نگاش کردم.
    هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
    ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
    يه نقاشی منحصر به فرد.
    غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
    اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
    ديگه عادت کرده بودم.
    ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
    نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
    شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
    شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
    من به همين تماشای ساده راضی بودم.
    دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
    نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
    هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
    هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
    حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
    اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
    هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.

    ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
نامه زیبای نادر ابراهیمی به همسرش  (قابل توجه زوج‌های جوان)
سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 0:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
مطلبی که  می خوانید بخشی از یكی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است. توصیه می کنم كه همه زوج‌های ایرانی این نامه را چندین و چند بار و نه به ‌تنهایی بلکه با هم و در كنار یكدیگر ‌بخوانند. برای تمامی زوجهای کشورم آرزوی سعادت و همراهی همیشگی دارم و این نامه را به همه زوج‌های جوانی که امید را دستمایه قرار داده و هدیه ای جز خوشبختی را از زندگی نمی خواهند تقدیم می‌كنم.


تفاوت !

همسفر

در این راه طولانی

که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد،

بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند

خواهش می کنم !

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.

عزیز من !

دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.

و یکی کافیست.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.

اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در "حضور" است،

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من !

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.

اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.

اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم.

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،

نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،... حفظ کنیم

من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من !

بیا متفاوت باشیم ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
تنها برو..
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 16:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم

دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
و
و
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو..



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
دلیلش رو نمی‌دونم اما دوستت دارم
جمعه ۶ خرداد ۱۳۹۰ ساعت 16:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دلیلش رو نمی‌دونم اما دوستت دارم

دليلش رو نميدونم اما دوست دارم..

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
سکوت زیبا
یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 15:22 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
در این فكر بودم كه چگونه با او حرف بزنم. عاشقش شده بودم بی‌‌آن‌كه او بداند و من هم چیزی بتوانم بگویم .هر روز كه از خانه بیرون می‌رفتم، در مسیر راهم، او را می‌دیدم كه كتابی در دست دارد و در حالی كه سرش را پایین انداخته به سمتی گام برمی دارد. چهره معصوم و زیبایی داشت كه به من آرامش می‌داد. حس می‌‌كردم كه عشق حقیقی خود را یافته‌ام.

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان سه پیرمرد: عشق ، ثروت و موفقیت
چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ ساعت 13:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، موفقیت
«دوستت دارم» را به موقع بگو
دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰ ساعت 20:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
21 سال از ازدواج ما مي‌گذشت و پس از اين همه سال، همسرم از من مي‌خواست كه زن ديگري را به صرف شام و تماشاي فيلم دعوت كنم. همسرم هميشه به من مي‌گفت: «من تو را عاشقانه دوست دارم، اما مي‌دانم كه اين خانم هم عاشق توست. او هم دوست دارد زماني را با تو بگذراند.»

اين خانمي كه همسرم اصرار داشت من زماني را با او بگذرانم، مادرم بود. پدر من 19 سال قبل فوت كرده و از آن به بعد مادرم تنها زندگي مي‌كرد، اما من هم به دليل مشغله كاري و امور مربوط به فرزندانم، تنها مي‌توانستم گاهي به او سر بزنم و حالش را بپرسم. من هيچ وقت زمان زيادي را با او نمي‌گذراندم و به واقع هميشه كار را بهانه اين موضوع مي‌كردم.

آن شب با توصيه همسرم به او زنگ زدم و او را براي شام و تماشاي فيلم دعوت كردم، اما او با تعجب و كمي ترس پرسيد: «مشكلي پيش آمده؟ شما همگي خوبيد؟»

مادر من از آن دسته آدم‌هايي است كه هميشه از يك دعوت غيرمنتظره يا تلفني در ساعات پاياني شب مي‌ترسد و آن را دليلي براي يك خبر بد مي‌داند. براي همين هم سريع به او پاسخ دادم: «نه مامان، فقط مي‌خواستم چند ساعتي با شما باشم. مي‌خواهم دو تايي با هم باشيم، فقط ما دو نفر.»

او لحظه‌اي سكوت كرد و به فكر فرو رفت. پس از چند ثانيه با خوشحالي گفت: «من هميشه از اين‌كه با تو باشم، خيلي خوشحال خواهم شد. خيلي دوست دارم كه ساعاتي را با تو بگذرانم.»

بالاخره روزي كه بايد پيش مادرم مي‌رفتم، از راه رسيد. پس از پايان كار وقتي به سمت خانه او رانندگي مي‌كردم، كمي عصبي بودم. به خانه‌اش كه رسيدم، متوجه شدم مادرم هم مانند من، در مورد اين قرار ملاقات نگران است. او آماده و مرتب، كنار در ايستاده بود. لباس زيبايي به تن داشت كه در آخرين سالگرد ازدواجشان با پدرم هم آن را پوشيده بود. وقتي مرا ديد، لبخند زيبايي بر صورتش نقش بست؛ لبخندي آرام و دلنشين.

«به دوستانم گفتم امروز مي‌خواهم با پسرم بروم بيرون. آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفتند.» مادر به آرامي سوار ماشين شد و ادامه داد: «آنها حتي نمي‌توانستند صبر كنند تا من برگردم. مي‌خواستند هرچه زودتر خبر بگيرند.»

ما به رستوراني رفتيم كه اگرچه خيلي شيك نبود، اما محيطي زيبا و راحت داشت. مادرم بازوي مرا گرفته بود و با غرور قدم برمي‌داشت. وقتي پشت ميز نشستيم، مادر فهرست غذاها را به من داد تا برايش بخوانم، چون او نمي‌توانست خيلي خوب حروف ريز آن را بخواند. وقتي سرم را بلند كردم مادرم را ديدم كه به من خيره شده بود و لبخند مي‌زد. با همان لبخند زيبا و دوست‌داشتني ادامه داد: «وقتي كه تو پسر كوچكي بودي، اين من بودم كه فهرست غذا را برايت مي‌خواندم. حالا جاي ما عوض شده.»

در طول شام هم مكالمه‌اي دلنشين و آرام داشتيم؛ هيچ بحثي نبود و تنها در مورد اتفاقات روزمره زندگي صحبت مي‌كرديم. ما آنقدر مشغول صحبت شديم كه حتي فيلم را هم از دست داديم. شب وقتي او را به خانه رساندم، در حالي كه از ماشين پياده مي‌شد گفت: «من باز هم با تو مي‌آيم اما به شرطي كه اين دفعه من تو را مهمان كنم.» من هم موافقت كردم.

وقتي به خانه رسيدم همسرم از من پرسيد: «قرارت چطور بود؟»

«عالي بود. خيلي بهتر از آنچه كه تو فكر كني.»

چند روز گذشت و مادرم بر اثر يك حمله قلبي درگذشت. اين اتفاق آنقدر غيرمنتظره بود كه حتي فرصت نكردم براي او كاري انجام دهم.

مدتي بعد يك پاكت دريافت كردم كه در آن، رسيد رستوراني بود كه آن شب با مادرم به آنجا رفته بوديم. همراه آن رسيد هم يك نامه ارسال شده بود. كاغذ نامه را به آرامي باز كردم و آن را خواندم:

«من اين صورتحساب را زودتر پرداخت كردم. چون مطمئن نبودم كه به موقع بتوانم آنجا باشم، اما براي دو نفر آن را حساب كردم، يكي تو و يكي هم همسرت. تو هيچ وقت درك نخواهي كرد كه آن شب كه با تو بودم براي من چه معنايي داشت. دوستت دارم پسرم.»

در آن لحظه متوجه شدم كه اگر به موقع به كسي بگويي دوستش داري چه كمك بزرگي به او و خودت كرده‌اي. آن موقع من فهميدم كه چقدر مهم است براي عزيزانت وقتي را اختصاص دهي و با آنها باشي.

هيچ چيزي در زندگي مهم‌تر از خانواده نيست. پس براي آنها زماني را در نظر بگيريم. زماني كه آنها ارزشش را دارند و بايد براي آنها باشد. يادمان نرود، شايد فردا براي اين كار خيلي دير باشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، سبک زندگی
عاشقانه فقط برای نفسم
یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹ ساعت 21:19 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم؟

پیش نگاه عاشقت چشمامو قربونی کنم

اجازه می دی تا ابد سر بزارم رو شونه هات؟

روزی هزار و صد دفه بگم که می میرم برات

اجازه می دی که بگم حرف ترانه هام تویی؟

دلیل زنده بودنم درد بهانه ها تویی؟

اجازه می دی به همه بگم که تو مال منی؟

ستارتم اینو می گه که تو تو اقبال منی؟
اجازه هست تا ته مرگ منتظر تو بشینم؟
تو رویاهای صورتیم خودم رو با تو ببینم؟

اجازه هست جار بزنم بگم چقدر دوست دارم؟

بگم می خوام بخاطرت سر به بیابون بزارم؟

اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم؟

اجازه می دی که بگم همین روزا میای پیشم؟



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
حسرت
چهارشنبه ۸ دی ۱۳۸۹ ساعت 13:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
بي‌سبب باز دلم مي‌گيرد/ از همه آدمها/ از نگاهت، از ماه/ از همين فاصله‌ها/ دو سه خط خاطره و/ نامه‌هاي در راه/ بي‌سبب باز نگاهم افتاد/ به خياباني که/ انتهايش پيداست.../ انتهايي که در آن هيچ‌کسي نيست/ فقط پايان است/ و چه مشتاقانه/ منتظر پايانم/ بي‌سبب نيست دلم مي‌گيرد/ حسرتي در دل من جا دارد.


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
خیانت کردن به عشق
سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹ ساعت 19:45 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
 خيانت واژه ی تلخی ست ، حقیقتی زهرآگین ،
فرود دشنه، پی در پی ، بر پیکره ی دوستت دارمها ،
هرگز تبرئه ای نیست
آنکه را که را چنین به کشتن قلب آهنگین عشق برخاست و دلی را که پژمرد ...

.

.

.

با عشق به من به من  خيانت کردی
دل دادم و تو رد امانت کردی
رفتی و چه آسوده ز من دل کندی
هر دو قلمت خورد اگر برگردی !! ...

.

.

.

کسی که رنگ پریدگی خزان را ادراک کرده باشد به نیرنگ گل های رنگ رنگ دل نخواهد بست
به خیانتکاری چون تو ديگر  هرگز اعتماد نخواهم کرد

.

.

.

هر که را دیدم  خيانت کرد و رفت
هر که با من بود یار من نبود
هر که آمد بر دلم زخمی گذاشت
خود ندانستم از این غمها چه سود

.

.

.

دانه هایی از عشق کاشتم
و خوشه هایی از غم برداشتم
 خيانت
تکرار
و رویش نفرت. ...

.

.

.

هرچه ها میکنم
گرم نمیشود خاطرم
بوی تعفن  خيانت از دهانم میآید
هــــــــــا....
خاطر من و
خیال تو و
خیل  خيانت ...

.

.

.

همیشه تاریکی کریه نیست !
آبروی نور را برده این  خيانت روشن.

.

.

.

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ، خیانت می تواند دروغ دوست داشتن باشد ، خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ، خیانت می تواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد . (شکسپیر)

.

.

.

ای نارفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر خیانتت را

.

.

.

نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ، به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ، نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی ، به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی ، نمی بخشمت به خاطر زخمی که با خیانت بر وجودم  تا ابد نشاندی ،

.

.

.

چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار خیانتش
همه وجودت له شده ....

.

.

.

حیران شده ی گریه ی پنهانی خویشم
آرامشی از لحظه ی طوفانی خویشم
پنهان شدی و فکر  خيانت به سرم زد
شرمنده ی این حالت شیطانی خویشم ..

.

.

.

اگر کسی یکبار به تو خیانت کرد این اشتباه از اوست ، اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد این اشتباه از توست ! (شکسپیر)

.

.

.

کاش هرگز در محبت شک نبود ، تک سوار مهربانی تک نبود ، کاش بر لوحی که بر جان دل است ، واژه تلخ خیانت حک نبود .

.

.

.

بی وفایی کن وفایت می کنند ، با وفا باشی خیانت می کنند ، مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست ، مهربان باشی رهایت می کنند

.

.

.

هر آنکه از رفاقت دم میزند / ولی ناخودآگاه از خیانت دم میزند .

.

.

.

بلرزید کوه ها از غم ، خیانت را رصد کردند / میان آسمان عشق به ماه من حسد کردند

بغرید رعد ها از خشم ، شهامت خرد شد ، پوسید / قیامت کرد زمین وقتی ، ستاره ماه را دید . . .

.

.

.

نفرين به تو که با زیباترین نقاب به چهره  دوست درامدی. نفرین بر آن مرامی که اینگونه  به اعتمادم خیانت کرد
 نميبخشمت

.

.

.

تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد ...

از عاشقی تباهی

از زندگی مصیبت

از دوستی شکست و

از سادگی خیانت

.

.

.

مرا صد بار از خود برانی دوستت دارم ، به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم ، چه سود از مهر ورزیدن ، چه حاصل از وفا کردن ، مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان آموزنده شداد بن عاد
سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹ ساعت 19:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
شب
یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۹ ساعت 16:59 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

صبح از پنجره سر نمی رسد

و خوشبختی لای موهایم

نمی پیچد

آنسوی پرده

روز سیاه

چشم از اتاق بر نمیدارد

... دراز می کشم

خاطره ها

یکی یکی

                  پیدایشان می شود

ثانیه ها

یکی یکی

تلف می شود

ماه

-          خوش به حالش –

در آغوش شب

خواب ستاره می بیند

بخواب

هر کجا هستی

شب بخیر..



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
1361
چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹ ساعت 18:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دریا دریا مهربانی‌ات را می‌خواهم

نه برای دست‌هام

نه برای موهام

نه برای تنم

برای درخت‌ها

تا بهار بیاید.

و تو فکر می‌کنی

زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟

و تو فکر می‌کنی

یک سیب چند بار می‌افتد

تا نیوتن به سیب گاز بزند

و بفهمد

چه شیرین می‌بود

اگر می‌توانستیم

به آسمان سقوط کنیم؟

چند بار؟

راستی

دریای دست‌هات

آبی زمینی است؟

می‌دانی

سیاه هم که باشد

روشنی زندگی من است.

و تو فکر می‌کنی

من چند بار

به دامن تو می‌افتم؟

...

من فکر می‌کنم

جاذبه‌ی تو از خاک نبوده

از آسمان بوده

از سیب نبوده

از دست‌‌هات بوده

از خنده‌هات

موهات

و نگاه برهنه‌ات

که بر تنم می‌ریخت.

 

 

از : عباس معروفی



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
جمله های عاشقانه دکتر علی شریعتی
چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹ ساعت 18:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

· وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
خدایا!
شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۹ ساعت 12:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
خدایا! عشقی را در دلهایمان جاری ساز که به لطافت گلبرگ های سرخ زندگی باشد و از دریای زلال و بی کرانت سرچشمه گرفته وبه روح کوچک ما سرازیر شود و استقامتش را به کوهی مانند کرد که هیچ گاه گردباد حوادث سنگ ریزه هایش را فرو نریزد و برای دلهایمان دری بگذار که قفلی بر سرش باشد که کلید آن فقط یکرنگی و صداقت است.
هنوز جمله تمام نشده است که باز هم آسمان برقه ی سیاه خود را به چهره زد. برقه ای که با الماسهای ریز زرین تزئین شده است.بازهم آسمان با این برقه، زیبایی منحصر به فردی را پیدا کرده و من از این همه زیبایی به شگفت آمده و چشمانم آنقدر که زیبایی می بیند، سیاهی نمی بیند. شاید هم این زیبایی ها به خاطر زمینه ی سیاهی است که آسمان دارد. احساس میکنم از لابه لای سیاهی ها به اوج می توان رسید و شیرینی پرواز در رویاها رااحساس کرد.


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
ازدواج این روزها
شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۹ ساعت 11:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

--------------------------- زن می فرماید ---------------------------

همسرم می گفت بد جوری هراسانم همش
در پی آ یینه بین و فال و فنجانم همش

حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست
هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟

صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود
ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش

عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش
دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش

مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم
چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش

همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا
خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش

مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب
بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش

بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این
در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش

هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب
قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش

جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما
بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش

جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش
یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش



نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه
بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش

----------------------   مرد می فرماید    ---------------------
گفتم ای یارم، نگارم، همسرم اصلا نترس
کاسبی ها راکد و در اوج بحرانم همش

بنده فکر پاس چک هامم نه تجدید فراش
هیچ می پرسی چرا سر در گریبانم همش

ازدواج این روزها آن هم مجدد، ساده نیست
تازه از آن بار اول هم پشیمانم همش



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
چشم..
سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۹ ساعت 1:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
  چشمهايم شكسته است

و از مژه‌هايم گريه مي‌چكد

                        حال، تو را چگونه باور كنم

سايه ها آنقـدر آفتاب خورده‌اند

                               كه پوسيدن را انكار مي كنند

از نگاهت بارها زمين خوردن را آزموده ام

اكنون تو در چشمهاي شكسته ام

                            كدام آفتاب را جستجو مي كني

در حاليكه سالهاست

                       كفشها يم را بر گـردن آويخته‌ام

                                            و پاهايم فاصله را در سكوت كوچه مي‌نوشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
...
سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۹ ساعت 1:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
 

اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران ها را تماشا کند .

و اگر اصرار کرد ،

بگویید برای دیدن ِ طوفان ها

رفته است !

و اگر باز هم سماجت کرد ،

بگویید

رفته است تا دیگر بازنگردد ...



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
7 نوع متفاوت از عشق!شما جزو کدام دسته اید؟
سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۹ ساعت 1:43 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
مورا کلی وبلاگ نویس معروف انواع عشق را در هفت نوع متفاوت دسته بندی کرده که در قسمت زیر با هم می خوانیم:

1- عشق امیدوارانه یا عشقی که براساس خوش بینی زیاد بوجود آمده است: زمانیکه عاشق می شویم ،‌تصور می کنیم که آن فرد زندگی مان را متحول خواهد کرد ، ممکن است آن فرد به ما کمک کند تا ناراحتی و غصه های خود را فراموش کنیم و به ما آرامش هدیه کند ،‌اما بیشتر این نوع عشق ها در ظاهر آرام و منطقی به نظر می رسند.

2- عشق نجات دهنده : در این قسمت ما به خاطر این عاشق فردی می شویم که ما را از تنهایی نجات می دهد. به این نوع عشق ،‌عشق ناجی گفته می شود ؛ در این مرحله نیز مانند قسمت قبل فرد سعی می کند حقایق را نادیده گرفته و به خود امید واهی بدهد.

3- عشق به خاطر از خود متنفر بودن : در این مرحله ما به خاطر این عاشق می شویم که شخص مورد علاقه ما با مابدرفتاری می کند چرا که ما هم اعتقاد داریم که شایسته آن بدرفتاری ها هستیم. نمونه این آدم ها ، افراد بدزبان ، پرخاشگر و یا کسانی هستند که از طرف مقابل شان سوء استفاده جنسی می کنند. این دقیقا با عشق واقعی در تضاد است.

4- عشق خریدنی : در این قسمت ما برای این عاشق شخصی می شویم که فکر می کنیم این عشق باعث می شود زندگی ما دارای مفهوم و ارزش بیشتری شود . این عشق تقریبا مشابه عشق امیدوارانه است ، اما ممکن است این نوع عشق شدیدتر باشد ، شاید به خاطر این باشد که دیگر تحول و دگرگونی که در زندگی ما بوجود می آیدفقط ظاهری نیست.

5- عشق کاربردی : ما در این مرحله زمانی عاشق می شویم که متوجه می شویم علایق و آرزوها و هدف های فردی مشابه هدف های ماست. فکر می کنیم ممکن است این فرد به ما کمک کند تا سریع تر به هدف های مشترک مان برسیم.

6- عشق متضاد: این قسمت ما به خاطر این که فرد مورد نظر ما شخصیت مرموز و غیر قابل فهمی دارد عاشقش می شویم. او کارهای عجیبی انجام می دهد که ما را سرگرم می کند و برای ما جالب است. این فرد شخصیتی دارد که دقیقا متضاد با شخصیت خود ماست و ما به همین دلیل عاشقش می شویم. این عشق در نقطه مقابل عشق حقیقی قرار دارد.

7- عشق حقیقی: و در این قسمت ما زمانی عاشق فرد مقابل مان می شویم که شخصیت خودمان را در وی می بینیم. او فردی است که علایق و آرزوها و اخلاقی مانند ما دارد.


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
قیصر امین پور - 7
جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹ ساعت 2:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
قیصر امین پور - 6
جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹ ساعت 2:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

 

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد ، کس به داغ دل باغ ، دل نداد

ای وای ، های های عزا در گلو شکست

 

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده