هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

داستان آموزنده (بخشش گردو)
دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس
سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر
کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.”

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه
باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی
یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت.مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا
گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.”

او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با
لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی
بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.” این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که
این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این
نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و
جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه
نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت،
آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند
گردوی اضافه است.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا
یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد
از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان
چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا
که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد و به هیچ‌کس سهم شایسته و
درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و
استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های جالب و جدید آذر ماه داستان های کوتاه آذ
داستان خواندنی (هیچکس زنده نیست …)
شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:35 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی
ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند …



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های جالب و جدید آذر ماه داستان های کوتاه آذ
باران كه مي‌بارد...
پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۱ ساعت 12:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
باران كه مي‌بارد بر شانه‌هاي پاييز، آسمان از پرنده تهي مي‌شود، درخت از برگ.

باران كه مي‌بارد، آسمان با تمام وجود مي‌افتد روي پاهاي زمين. تا زمين برخيزد در قد قامتي دوباره و تا خورشيد قد بكشد با تمام گياهان و درختانش.

وقتي آسمان مي‌گيرد، باران مي‌بارد و باران كه مي‌بارد تازه يادت مي‌آيد كه چترت را برنداشته‌اي. آن گاه تمام سر و گردن را در يقه باراني نيمدارت پنهان مي‌كني و افسوس مي‌خوري.

باران كه مي‌بارد، تازه يادت مي‌آيد كه بايد بدوي از همه و همهمه‌اي كه دور و برت را گرفته و نمي‌گذارد صداي بال فرشتگان را هم بشنوي.

بايد بدوي تا برسي. بدوي از خودت بدون چتر دونفره‌اي كه جايت را خالي كرده است. ولي دستت به آن نمي‌رسد.

وقتي باران بندبند انگشتان درختان را مي‌شمارد و از سرشاخه‌هاي فروتن بيدهاي مجنون تا سرشانه‌هاي پرندگاني كه زمينگير شده‌‌اند فرود مي‌آيد تازه يادت مي‌آيد كه بايد برخيزي.

برخيزي و دور شوي، دور شوي از خودت، از آرزوهايت، از تمام اقتدار و غروري كه نمي‌داني در سايه كدام درخت جا گذاشته‌‌اي. برخيزي و بدوي تا چتر دو نفره‌اي كه در كنارت به انتظار تو خميازه مي‌كشد.

حالا برمي‌خيزي. چتر در يك قدمي است، ولي تو هزار فرسنگ از يك قدم خودت فاصله داري.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع:جام جم



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان جالب (کارت کشیدن!)
سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

از همان روز اول مراجعه به آزمایشگاه ، داماد نشان می‌داد که به قولی سر و زبان‌دار است.

در روز عقد پس از این که برای بار سوم از عروس وی درخواست وکالت کردم و خانم قندساب گفت: عروس زیرلفظی می‌خواد، داماد شوکه شد و یواشکی خطاب با خانم‌های تور و قندگیر گفت: بابا هماهنگی می‌کردین خب! بعد به مادرش اشاره کرد و مادر هم به سراغ کیفش رفت و حلقه‌ها را درآورد. خانمی یواشکی گفت: اون نه ! زیر لفظی می‌خواد… مادر باز هم گشت ظاهرا چیزی پیش‌بینی نشده بود.

داماد که در منگنه قرار گرفته و همه نگاه‌ها به سمت او جلب شده بود، بلند شد و از جیب پشت شلوارش کیف پول را بیرون کشید و با صدای غیژ مخصوص بازکردن چسب‌های اتیکتی ، کیف را باز و این ور و آن ورش را برانداز کرد. چیزی در آن یافت نشد…

داماد با حالت تاسف سرش را تکانی داد و طنازانه گفت: زیرلفظی باید کارت بکشیم دیگه! و به یکباره جمعیتی که به او چشم دوخته بودند از شدت خنده منفجر شدند و عروس هم پس از خنده آنها در حالی که خودش هم لبخند می‌زد گفت : بله!

تجربه یک عاقد : در آن لحظه خیلی‌ها حرف زدن عادی خود را هم فراموش می‌کنند.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: وبلاگ خاطرات یک عاقد



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان (دسترنج مادر قالی باف)
جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۱ ساعت 20:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
به کارهای خانه میرسم ، تا مادرم آخرین رجهای قالی را که یک سال پیش شروع کرده بود گره بزند تا دوباره بوی نان تنوری فضای خانه را پرکند و من بی واهمه از مقابل بقال محل رد شوم و سرم را بلند نگه دارم که تا ساعتی دیگر پول کیسه ی آرد سال قبل را پرداخت خواهم کرد…از آنجا به نزد دوره گردی می روم که هر روز با وانت قراضه اش بساط پهن میکند و آن روسری صورتی رنگی را که خواهر کوچکم دوست داشت ورانداز میکنم و از فروشنده می خواهم آنرا بپیچد و نگه دارد . که بی درنگ با پول برخواهم گشت.

بر تپه می نشینم منتظر ، دور دست را نظاره می کنم ، دلال قالی از دور نمایان می شود و من در تب و تاب اینکه چقدر چانه خواهم زد تا دسترنج یک سال مادرم به مفت تاراج نشود..

شب به خانه می آیم، صدای سرفه ی مادر امانش را بریده و من روی آن را ندارم که بگویم دیگر عطاری محل به نسیه دارو نمیدهد و نه آردی برای نان پختن خریدم و نه آذوقه ای ، و باید هنوز خواهرم روسری پاره ی پارسال را سر کند که پول قالی را درست در همان جیب گذاشتم که سوراخ است…



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: آموزنده جدید داستان های آموزنده و بسیار زیبا داستا
داستان آموزنده (قهوه استاد)
دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت 20:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.

روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت…

بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
شش سخن اثربخش اینشتین
شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۱ ساعت 21:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شش سخن تفکربرانگیز اینشتین

اگر طالب زندگی خلاق‌تر و نشاط‌‌آورتری هستید، باید گاه تأمل کنید و روی سخنان حکمت‌آمیز بزرگان دقت کنید، سخنانی که با گذشت زمان، رنگ کهنگی به خود نمی‌گیرند و می‌توانند نسل‌های متعددی را به پیش ببرند. .

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، موفقیت
:: برچسب‌ها: اینشتین, سخنان بزرگان
جملات الهام بخش برای زندگی (7)
جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۱ ساعت 11:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

او بی عیب نیست، شما هم همینطور و هر دوی شما هیچگاه کامل نخواهید بود اما اگر او می تواند حداقل یک بار شما را بخنداند، باعث شود دو بار به او فکر کنید، و اگر پذیرفت که یک انسان است و اشتباه می کند، با او بمانید و از جان برایش مایه بگذارید. او در وصف شما شعر نخواهد سرود، هر لحظه به شما فکر نخواهد کرد، اما بخشی از وجودش را به شما خواهد داد که می داند می توانید آن را بشکنید. به او آزار نرسانید، تغییرش ندهید و بیش از توانش از وی انتظار نداشته باشید. موشکافی نکنید، وقتی خوشحالتان می کند لبخند بزنید. وقتی عصبانیتان می کند آرامش خود را حفظ کنید. وقتی نیست دلتنگش شوید. عاشقش باشید. چون آدم کامل وجود ندارد اما همیشه یک نفر هست که با او کامل ترین لحظات را تجربه می کنید..


متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
دست‌هاي‌ قصه‌گو
چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
بايست، تمام قد بايست به احترام اين دست‌ها كه از قداست و سادگي سرشارند.اين دست‌ها از ارديبهشت آمده‌اند و معلوم نيست كدام گردباد هراسان جوانه‌هاي جوانش را به يغما برده است. بايست به احترام اين دست‌ها كه باغ باغ جواني در تك‌تك سلول‌هايش زنداني است.

اين دست‌ها كه از پيري سرشارند و تكيه داده‌اند به شاخه خشك سپيداري كه در تاريخ حياتش شكوفه‌اي نداشته و ميوه‌اي نداده است. اين دست‌ها بوي نان تازه و ريحان وحشي دارد، بوي بومي كاهگل.

اين دست‌هاي حاصلخيز، اين دست‌هاي چروك كه كرت‌هاي جاليز جيرفت را به يادمان مي‌آورد و هزار ركعت نيايش را تجربه كرده در دو قدمي آسمان يله مانده است به اميدي، به آرزويي كه باراني‌اش كنند.

اين دست‌ها گرماي شيرين آتش اجاق پدري را به شب‌هاي سرد زمستاني هديه كرده و در خزان زندگي فروردين​، فروردين شكوفا شده‌اند.

اين چروك‌هاي پياپي، با اين پوست پير و خاطره‌خيز، روزي شانه گيسواني بوده كه يلداهاي تاريخ به استقبالش رفته‌اند. اين دست‌هاي خزاني بهارآور، اين زخم‌هاي سالمند كه يادگار نان‌آوري در پيرسالي است شكوه شفافي دارند و تجسم خاطراتي خطرخيز، اما خوب هستند. خاطراتي كه از كودكي تا پيرسالي قدم قدم آمده‌اند و از ديروزهاي دور گذشته به امروزهاي رنجور رسيده‌‌اند.

اين دست​ها دعاي مجسم‌اند.

اين دست‌ها از نيايش آمده و بوي باران مي‌دهند.

اين دست‌ها پله پله تا ملاقات خدا رفته‌اند.

اين دست‌ها... بگذريم.

اين دست‌ها اگر چه پير،

زخمي جوان دارند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
بيا به ظهر تابستان برگرديم
سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


من همسر توام، همان كه به پايت مي‌شكند، مي‌ريزد تا تو بيشتر قد بكشي و به آفتاب نزديك‌تر بشوي.

من همسر توام، با دست‌هايي كه تا آسمان مي‌رود و برمي‌گردد و لبريز از دعاهايي است كه براي اولين بار زمزمه كرده است.

من همسر توام، با لب‌هايي از ترانه و تبسم كه نيايش‌هايش را پرندگان آسمان به آسمان هديه مي‌دهند.

من همسر توام و به مهرباني‌ چشم‌هايت و لبخندهايي كه با خودت از بهشت آورده‌اي بيشتر محتاجم.

من، اين گمشده در چشم‌هاي تو، ايمان دارم خدا در سرانگشتان كشيده‌ات قدم مي‌زند و بهار در سرشاخه‌هاي درختاني كه براي نيايش تا آسمان دويده‌اند.

من به پاي تو مي‌ريزم چو برگ‌هاي پاييزي درختان كه با زردي خويشاوندي غريبي دارند.

من همسر توام، همان كه گرما را به شب‌هاي پر از سكوت زمستان، به آب‌هاي به انجماد رسيده چشمه‌ها در روزهاي كوتاه چله‌بزرگ، به شعله‌هاي عريان آتش در اجاق اجدادي‌مان در شب‌هاي طولاني چله كوچك هديه مي‌دهد.

من هزار فروردين به پايت جوانه مي‌زنم. نگاه‌كن دست‌هايم از بهار پر است، چشم‌هايم از تابستان و لب‌هايم هنوز متبسم مانده‌اند تا نام كوچك تو را به بزرگي ياد كنند.

من همسر توام، همين كافي است تا زير يك چتر دونفره باران‌هاي آمده و نيامده را به رنگين‌كمان برسانيم.

من همسر توام، همان كه مي‌گفتي در كنار تو سايباني كافي است تا بچه‌هايمان به فتح آسمان برخيزند. همان كه مي‌گفتي خدا تو را كه به من بدهد پادشاه هفت‌اقليم خواهم بود. همان كه آرزو داشتي برايت قصه بيافرينم تا غصه‌هايت را به باد بسپاري. همان كه مي‌گفتي شعرهايت محشر كبري
‌است.

امروز ديگر ماشين خريد شده‌ام، با دست‌هايي كه نايلون‌هاي كوچك و بزرگ را به خانه مي‌آورد. اين دست‌ها ديگر نه بوي بهار كه بوي شامپو و تايد و صابون و زردچوبه مي‌دهد.

امروز برايت يك قالب پنير كه روباه و زاغ برايش افسانه‌سازي مي‌كردند، از كتاب رمان و ديوان شعرم مهم‌تر شده است.

بگذريم همسرم. اين روزها ابري است همان‌گونه كه آن روزها غبارآلود بودند.

اين روزها ماشين خريد شده‌ام و آن روزها نويسنده يا شاعري كه انگار فقط مي‌توانست هوا بخورد.

بيا برگرديم از اين گرگ و ميش، از اين ابري غبارآلود، از اين نيمه پر يا خالي.

بيا برگرديم به ظهر تابستاني كه آفتاب در وسط آسمان است، چرا كه حد وسط و اعتدال نيكوترين شيوه‌اي است كه مي‌شناسيمش.



:: موضوعات مرتبط: شعر، داستان و متن آموزنده
عبور از خيابان
شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
آن روز ظهر فرشته جلوي خانه‌شان از سرويس مدرسه پياده شد و بعد از خداحافظي با بچه‌ها و آقاي راننده مثل هميشه كنار در ايستاد و تا دور شدن ماشين براي بچه‌ها با لبخند دست تكان داد و وقتي آنها رفتند زنگ خانه را زد و چند لحظه‌اي صبركرد تا مادرش در را باز كند، اما اين اتفاق نيفتاد..

متن كامل در ادامه مطلب..

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان جالب(سرهنگ ساندرس)
شنبه ۶ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید .
او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،
دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .
او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،
دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،
حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد .
اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند ،
باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند .



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان آموزنده(نوه باهوش)
پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:46 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.
خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
مردم فراموشكار هستند پسرم
چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مادر: پسرم كمي آرام‌تر راه برو. نمي‌توانم پا به پايت بيايم.


مرد مو جوگندمي: مادر! اين‌طوري اگر بخواهيم برويم تا صد سال ديگر هم نمي‌رسيم.

مادر: استخوان‌هاي من خشك است. گوش كن! خرچ خرچش را وقت راه رفتن مي‌تواني بشنوي.

مرد مو جوگندمي: ما بايد در وقت صرفه‌جويي كنيم. من كارهاي مهم ديگري هم دارم.

مادر: مثل چي؟

مرد مو جوگندمي: بايد بروم شركت. سري بزنم به پسرم. ببينم از عهده كارها بر‌مي‌آيد يا نه. بايد پيگير كارهاي عروسي دخترم هم باشم. زنم تنهايي از پس همه اين كارها برنمي‌آيد. هزار و يك‌جور گرفتاري ديگر هم دارم، مثلا قرار است براي مهماني روز پنجشنبه با همسايه‌ها هماهنگ كنم. مي‌خواهيم پنجشنبه توي حياط خانه‌مان يك مهماني بگيريم با حضور همه همسايه‌ها.

مادر! نمي‌تواني با سوال كردن حواسم را پرت كني. آنقدر آهسته راه مي‌آيي كه عالم و آدم دارند تماشايمان مي‌كنند. آن عكاس را ببين آن طرف خيابان! دارد از ما دو تا عكس مي‌گيرد. فردا كه عكس‌مان رفت توي مجله‌ها همه به ما مي‌خندند!

مادر: گفتي به شركت مي‌روي تا ببيني پسرت از عهده كارهاي شركت‌تان خوب بر‌مي‌آيد يا نه؟ اگر خوب از عهده كارها بر‌آمده باشد چه مي‌شود؟

مرد مو جوگندمي: مي‌توانم از آينده‌اش مطمئن باشم و يقين كنم در سال‌هاي آينده روي پاي خودش مي‌ايستد. زن مي‌گيرد. بچه‌هايي به دنيا مي‌آورد. خوشبخت مي‌شود و هميشه مديون من خواهد بود.

مادر: گفتي مي‌خواهي كارهاي عروسي دخترت را روبه​راه كني. اگر از عهده كارها بربيايي بعد چه مي‌شود؟

مرد مو جوگندمي: برايش يك عروسي باشكوه مي‌گيريم. شوهر مي‌كند. بچه‌هايي به دنيا مي‌‌آورد. خوشبخت مي‌شود و هميشه مديون من خواهد بود.

مادر! ما وسط خيابان هستيم. ببين! به خاطر تو بايد دستم را جلوي ماشين‌ها تكان بدهم كه بايستند تا رد شويم. تو را به خدا سريع‌تر بيا!

مادر: گفتي مي‌خواهي براي همسايه‌ها مهماني بگيري. اگر مهماني را برگزار كني چه مي‌شود؟

مرد مو جوگندمي: خب! خدا را شكر كه از خيابان رد شديم. ديگر چيزي نمانده. معلوم است​اگر مهماني را برگزار كنم چه مي‌شود! رابطه‌ام با همسايه‌ها بهتر مي‌شود. در مهماني‌هاي بعدي كه بگيرم آنها با من صميمي مي‌شوند و هميشه مديونم خواهند بود.

تقريبا رسيده‌ايم مادر. اين هم از خانه سالمندان. بگذار كمكت كنم از پله‌ها بالا بروي. هفته بعد چهارشنبه عصر باز مي‌آيم دنبالت كه ببرمت خانه تا بچه‌ها را ببيني.

مادر: پسرم! براي مديون شدن ديگران تلاش نكن. خيلي از آدم‌هاي اين دنيا زيادي فراموشكار هستند. من هم روزگاري كه تو را بزرگ مي‌كردم در روياهايم تصور مي‌كردم روزي مهرباني‌هايم را به ياد مي‌آوري و مديونم خواهي شد... راستي گفتي چهارشنبه چه ساعتي دنبالم مي‌آيي؟



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: آخرین داستان های 91 داستان آموزنده جدید داستان بسی, داستان های آموزنده مهر 91 داستان های آموزنده جدید
داستان آموزنده (دایره ای به مساحت زندگی)
یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.

زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.

روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.

نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت:

کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است.

سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد.

هر آنچه پیموده به او  واگذار میشود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.

گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد

اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود

و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.

سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.

زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.

حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند.(لئوتولستوی)



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان آموزنده (برنده واقعی کیست ؟)
شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.

روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.

برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:

مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود

و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم:پس چرا چهارم شدی ؟

خندید و جواب داد:

آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.

اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان کوتاه (طمع دکتر)
جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت

با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
خوب بودن
چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:16 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 

خوب هم که باشی ، از بس بَدی دیده اند

خوبیهایت را باور نمیکنند.

نفرین به شهری که در آن غریبه ها آشناترند

 


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جملات الهام بخش برای زندگی (6)
دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱ ساعت 11:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به هیچکس اجازه ندهید احساسات شما را جریحه دار کند. باید روی پای خود بایستید و مبارزه کنید. کسانی وجود دارند که حاضرند هر کاری انجام دهند تا شکست شما را ببینند. هرگز نگذارید به هدفشان برسند. سرتان را بالا نگه دارید، بر چهره تان لبخندی بنشانید و محکم بمانید..

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
داستان آموزنده (روبان آبی)
یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۱ ساعت 1:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند . او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.


یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از شخص دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد… یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس،درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.


:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, روبان آبی, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان پند آموز (صبور باش)
شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
داستان پند آموز (صبور باش)

مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به خودرو نوی خود بیندازد که ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر بچه سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات چکش در حال نابود کردن رنگ براق خودرو است. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با عصبانیت و برای تنبیه، با چکش بر روی دست های پسر بچه زد.

وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.

هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان له شده دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و دستهای باند پیچی شده اش را دید با حالتی مظلوم پرسید: ” پدر انگشتان من کی خوب میشه ؟”

پدر همان روز خودکشی کرد.

نتیجه:
اکر کسی پای شما را لگد کرد و یا به شما تنه زد، قبل از هرگونه عکس العمل و یا مقابله به مثل، این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد اما انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, شمس و مولانا, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان جالب (حرف درست)
جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:9 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
داستان جالب (حرف درست)

یک خانم و همسر میلیونرش از برج نیمه سازشان بازدید می کردند که یک کارگر آن زن را دید و فریاد زد: “مرا به یاد میاوری؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم .”

در راه بازگشت به خانه شوهر به طعنه با همسرش گفت: ” شانس آوردی که با من ازدواج کردی وگرنه الآن زن یک عمله و کارگر شده بودی.”

همسر پاسخ داد: ” بر عکس، تو باید قدر ازدواج با من را بدانی. وگرنه الآن او میلیونر بود ، نه تو.”

نتیجه:

یک ضرب المثل چینی می گوید: ” یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود کند”.
بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند. وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم.
در اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد. مثل یک تخم مرغ شکسته، که دیگر نمی توانید آن را به شکل اول در بیاورید.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, شمس و مولانا, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان کوتاه (همسر ایدآل)
چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
داستان کوتاه (همسر ایدآل)
شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: “من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم. ”

مسئول مربوطه پرسید لطفاً خواسته های خودتان را بگوئید

- “خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد.

مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید.

نتیجه:

مثلی هست که می گوید زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنائی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, شمس و مولانا, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان کوتاه (کسی را با انگشت نشانه نگیرید)
سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
داستان کوتاه (کسی را با انگشت نشانه نگیرید)
مردی به پدر همسرش گفت دیگران شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند، ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخند پاسخ داد: هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده.
همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند.

نتیجه:
همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند. بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند. بطور کلی، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد. این آغاز نبرد است. ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر، خود ما را نشانه گرفته اند.
اگر ما دیگران را ببخشیم، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, شمس و مولانا, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان کوتاه (اعتماد)
دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۱ ساعت 0:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
داستان کوتاه (اعتماد)

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!

نتیجه:

در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید . فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعث خشم و عصبانیت میشود ، خشم باعث دشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, شمس و مولانا, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان آموزنده “شمس و مولانا”
دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 23:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی..

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, شمس و مولانا, داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس)
جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:31 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان جدید داستان های آموزنده جدید داستان های آمو
داستان کوتاه (لیلی و مجنون)
دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 17:24 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد

پس نامه ای به او نوشت و گفت

“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .

نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …

از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت

مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :

“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”

در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!

و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !

آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !

دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!

و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!

و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت

پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !

مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :

تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !

تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران

به تفسیر ی است که ما ، از  آنها می کنیم ، و چه بسا که  حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .

قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع  نهفته است .



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان جدید داستان های آموزنده جدید داستان های آمو
جملات الهام بخش برای زندگی (5)
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:4 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

سه چیزی که در زندگی بیشرین اشتیاق را برایشان داریم: خوشبختی، آزادی و آرامش خیال، همیشه با دادنشان به شخصی دیگر بدست می آیند. آنهایی که به دیگران لطف میکنند، قطعاً خود مورد لطف قرار میگیرند. کسانی که به مردم کمک میکنند، خود مورد یاری قرار میگیرند. شما دو دست دارید، اولی برای کمک به خود و دومی برای کمک به دیگران..

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
داستان “دفتر مشق کثیف”
پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 16:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان جدید داستان های آموزنده جدید داستان های آمو