به خودم که برمیگردم، میبینم هنوز هم چیزهایی هست، هرچند کوچک، که
میتوانند دلهامان را به هم نزدیک کند، نگاهمان را به هم پیوند بزند و
باعث شوندکه برویم تا دستهای هم و به جماعت لبخند بباریم در زیر یک چتر،
آنگاه تمام قد به تماشای دلهامان بایستیم و دعای باران را دوره کنیم.به
خودم که برمیگردم، میبینم گاه آمدن زلزلهای هرچند خفیف ما را به آغوش هم
میکشاند از ترس، و گاه آمدن باران ما را به دستهای هم نزدیک میکند.
آنقدر که میتوانیم صدای پریدنهای رنگ و تپیدنهای دلهامان را در زیر یک
چتر بشنویم.
به خودم که برمیگردم تو را
میبینم که لبخند میباری. شانه به شانه من، زیر چتری از جنس شب که ریختن
آسمان بر نوک کفشهامان را از ما دریغ میکند. به خودم که برمیگردم تو را
میبینم. ماهترین ماه را در آینهای تمامقد و قدیمی با چشمهایی که در
نزدیکی من قدم میزند و میرود تا خود خدا.
حالا شهر زیر پاهامان قدم میزند.
حالا نفس باران تند می زند. حالا «آسمان نیز دانه دانه میریزد روی دست
برادریهامان»، حالا درختان به احترام ما عمود ایستادهاند و جویهای شهر
آواز دستهجمعی میخوانند.
حالا سال، بارانهای نباریده
بهاریاش را در تابستان نازل میکند و تازه یادمان میآید که «زیر باران
باید رفت، زیر باران باید چیز نوشت... و زندگی را زیر باران باید برد.»
حالا به خود بازگشتهام، تو را
میبینم که برادریات را به یادم میآوری. به یادم میآوری که باید
لبخندهامان را به جماعت ادا کنیم و بدون چتر بدویم تا ته باران، آنگاه
خیسیمان را از ته دل بخندیم و پیراهنمان را در آفتابی مشترک به جماعت خشک
کنیم.
حالا به خودمان بازگشتهایم با پیراهنی از آفتاب و نسیمی که یادش مانده که نوازشمان کند.