هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

سه راه برای بهبود فروش از طریق وب‌سایت
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 21:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
سه راه برای بهبود فروش از طریق وب‌سایت

در سال های اخیر، دنیای فناوری پیشرفت بسیاری داشته است و اینترنت و تعاملات آنلاین هر روز بیشتر از پیش رشد کرده اند. خیلی از کسب و کارها الکترونیک شده اند. بسیاری از شرکت ها به فروش آنلاین روی آورده اند. اما متاسفانه گویا هنوز روش درست برای این کار را نمی دانند..



متن کامل در ادامه مطلب..



:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: موفقیت
:: برچسب‌ها: سه راه برای بهبود فروش از طریق وب‌سایت, بهبود فروش از طریق وب‌سایت, فروش از طریق وب‌سایت
۵ نکته برای اینکه وقت بیشتری را به خودتان اختصاص دهید
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 11:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


زندگی بسیار پرمشغله و سریع است؛ هیچکس نمی‌تواند این را انکار کند. آدم‌ها و خانواده‌ها وقت کمی دارند و همه همیشه در عجله هستند.

اگر همه روز را به خودتان بگویید که مشغله‌تان زیاد است و هیچ وقتی ندارید، مطمئناً مشغله بیشتری را به سمت خودتان جذب می‌کنید و دیگر وقتی در زندگی‌تان نخواهید داشت. اما، اگر افکارتان را تغییر دهید و روی چیزی که بر آن کنترل دارید تمرکز کنید --یعنی زمان حال-- متوجه خواهید شد که وقت بیشتری را در روز پیدا خواهید کرد و استرس کمتری خواهید داشت..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: ۵ نکته برای اینکه وقت بیشتری را به خودتان اختصاص د
آیا در رابطه ‌تان احساس تنهایی می‌کنید؟
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


تنهایی احساس بسیار دردناکی است. ممکن است تصور کنید که آدم‌های تنها کسانی هستند که در هیچ رابطه‌ای نیستند اما به همان تعداد کسانی هستند که در رابطه هستند ولی احساس تنهایی می‌کنند. وارد شدن به رابطه همیشه تنهایی شما را از بین نمی‌برد، حتی گاهی اوقات ممکن است ایجادکننده تنهایی باشد!



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: زناشویی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: آیا در رابطه ‌تان احساس تنهایی می‌کنید, احساس تنهایی, تنهایی
اگر همسر پولدار ندارید،خودتان پولدارش کنید
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:49 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


می‌خواهیم به شما یاد دهیم که کاری کنید صفرهای پول‌های خارج از بانک شما از صفرهای پول‌هایی که همسرتان در بانک دارد بیشتر شود، می‌خواهیم به شما بیاموزیم چگونه همسر و خانواده‌تان را پولدار کنید..


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: همسر, پولدار شدن
چگونه پس انداز کردن را به کودکان یاد دهیم
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 8:38 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: كودك
:: برچسب‌ها: چگونه پس انداز کردن را به کودکان یاد دهیم, پس انداز, پس انداز کردن
۱۲ تغییر کوچک برای سبک‌ زندگی سالم ‌تر
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲ ساعت 8:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


آیا سبک زندگی سالمی دارید؟ لازم نیست برای داشتن زندگی سالم، دونده ماراتن باشید، بوفو و بروکلی بخورید یا ساعت‌ها مدیتیشن کار کنید. سبک‌زندگی سالم یک روند پیش‌رو است که پستی و بلندی‌های خود را دارد اما همیشه به سمت یادگیری بیشتر، داشتن انتخاب‌های بهتر و زندگی هوشمندانه در حرکت است..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، پزشکی و سلامت
:: برچسب‌ها: ۱۲ تغییر کوچک برای سبک‌ زندگی سالم ‌تر, سبک‌ زندگی سالم ‌تر
تميز کردن خانه در نيم ساعت
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:47 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تميزي در نيم ساعت!

در اين‌جا راهكارهایي به شما پيشنهاد مي‌کنیم كه براي قسمت‌هاي مختلف خانه تنها لازم است 15 دقيقه وقت صرف كنيد. شايد باورش سخت باشد ولي به امتحانش می‌ارزد..

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: هنر در خانه
:: برچسب‌ها: تميز كردن, خانه, اتاق, آشپزخانه
مهارت های معجزه گر زناشویی
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 22:42 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
یک زن، یک مرد، یک زندگی و دیگر هیچ. اگر به این گفته اعتقاد داشته باشیم و بدانیم وقتی ازدواج می‌کنیم، قرار است تا پایان عمر کنار هم بمانیم و همه نیازهای یکدیگر را برطرف کنیم، آن‌وقت به خیلی از مسائل طور دیگری نگاه خواهیم کرد..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: زناشویی
:: برچسب‌ها: مهارت های معجزه گر زناشویی, مهارت های زناشویی, زناشویی
تمرینات ورزشی ویژه نوزادان
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 17:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


امروزه اهمیت آشنایی نوزادان با نرمش و ورزش به حدی توسط متخصصان طب فیزیکی و کار‌شناسان این حوزه تذکر داده شده که در بسیاری از کشور‌ها به ویژه کشورهای اروپایی همچون انگلیس و فرانسه ورزش و نرمش روزانه برای کودکان زیر ۵ سال نیز اجباری و ضروری شده است. .



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: كودك
:: برچسب‌ها: تمرینات, ورزشی, نوزادان, کودکان
خیانت مردونه!
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 12:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


«از دنیای مردها نمی‌توان سر در آورد» این ادعایی است که برخی از زنان در موردش پافشاری می‌کنند و می‌گویند بعد از ازدواج به چشم های خودت هم نباید اعتماد داشته باشی..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: تست و مطالب روانشناسی، مردان
:: برچسب‌ها: مردها, خیانت, خانواده
رمضان ؛فصلی برای آغاز
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روز اول ماه مبارک بود، چیزی تا افطار نمانده بود، برادرم بی‌حال روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود، می‌دانستیم با اضافه‌وزن و علاقه‌ وافری که به خوراکی‌ها دارد، روزه گرفتن برایش کمی سخت‌تر است. مادرم در آشپزخانه مشغول آماده‌کردن بساط افطار بود، من هم کنترل تلویزیون را به دست گرفته بودم و بین شبکه‌ها می‌گشتم. پدرم که تازه از راه رسیده بود، نان بربری را به دست مادرم داد و رو به من گفت: «اذان هر پنج شبکه با هم پخش می‌شود، اینقدر این کانال، اون کانال نکن!» لبخندی زدم و دست از سر تلویزیون برداشتم، سراغ مادرم رفتم تا کمی کمکش کنم..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: پزشکی و سلامت
:: برچسب‌ها: رمضان فصلی برای آغاز, رمضان, ماه رمضان
اوقات فراغت فرزندانمان را چگونه پر کنیم؟
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 8:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تابستان یعنی هوای گرم، یعنی روشن شدن کولرها و پنکه‌ها، یعنی تفریح و استراحت، یعنی تعطیلی مدرسه‌ها، یعنی سفر و... تابستان یعنی گذراندن روزهای طولانی زیر آفتاب داغ. انگار روزهای طولانی تابستان با بقیه روزها و ماه‌ها فرق دارد؛ نه فقط برای دانش‌آموزان که برای تمام افراد، همه آنهایی که برای سه ماه تابستان برنامه‌های متفاوتی طرح می‌کنند و می‌خواهند این فصل را به شکل دیگری بگذرانند..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، تست و مطالب روانشناسی، كودك
:: برچسب‌ها: اوقات فراغت فرزندانمان را چگونه پر کنیم, اوقات فراغت, پر کردن اوقات فراغت
شهید خدوم
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شهید خدوم


گفتگو با ويدا عمراني (خواهر شهيد اسماعيل عمراني)
 

درآمد
 

كوير كرمان برخود مي بالد كه همچون اسماعيل عمراني را در خودپرورانده است.او درخبرگزاري ايسنا مشغول به كار شد . منطقه كرمان و حرفه خبرنگاري را براي ياري محرومان انتخاب كرده بود.در اين راه خستگي را نمي شناخت و خود را وقف كمك براي حل مشكلات مردم كرده بود. و سرانجام در مسير پوشش خبري مانور عاشقان ولايت به عرش الهي پر كشيد.

در ابتدا مختصري از شهيد اسماعيل عمراني بگوييد.
 

اسماعيل در 28 شهريور سال 59 در عنبرآباد جيرفت متولد شد.خاطره اي به نقل از مادرم مي گويم .اسماعيل در چهل روزگي دچار بيماري سختي شد كه پزشكان از درمانش نااميد شده بودند ،اما انگارخداوند او را بار ديگر متولد كرد و به ما برگرداند.او دوران كودكي و نوجواني خود را در مدرسه هاي آزادي، امام صادق و حضرت آيت الله خامنه اي گذراند.درسال 78 در رشته علوم سياسي دانشگاه آزاد قبول شد ،اما بعد از مدتي انصراف داد و حسابداري دانشگاه پيام نور بم را انتخاب كرد.تحصيل در بم سبب شد كه در زلزله بم تعدادي از دوستان و همكلاسي هايش را از دست بدهد.در سال 82 با شركت در طرح اسكان موقت زلزله زدگان بم ،به مجموعه جهاد دانشگاهي استان كرمان رفت .
پدرم نقل مي كرد:«زماني كه از زلزله باخبر شديم ، من و اسماعيل به سمت بم رفتيم . اسماعيل سر از پا نمي شناخت،با سوز دل تلاش مي كرد .پدرم هم به خوبي به خاطر داشت كه اسماعيل چگونه براي پيدا كردن دوستان همكلاسي هايش خاك ها را با دست كنار مي زد و در بيرون آوردن اجساد و امداد رساني تلاش زيادي مي كرد.نزديك ساعت 2 بود كه احساس ضعف و تشنگي شديدي كرد. پدرم به اسماعيل گفت :«پسرجان!به چادر امدادبرو و برايم كمي آب بياور كه خيلي تشنه ام.»اسماعيل رو به پدر كرد و با نگاهي جدي به پدر گفت :«من نمي توانم.»پدر علت نرفتن را از او پرسيد.اسماعيل در جواب پدر گفت : «شايد فكر كنم مدت زماني كه من صرف تهيه آب مي كنم ،آدمي زيرا اين همه آوار نفسش به همين چند دقيقه وابسته باشد.»خلاصه پدر گفت ، تا غروب آن روز نه جرعه آبي نوشيد و نه غذايي خورد».
اسماعيل هميشه با حسرت از پدري ياد مي كرد كه صبورانه تكه هاي جنازه پسرش را كه در سقوط هواپيماي ايليوشين در كوه هاي سيرچ جمع آوري كرده بودبه پايين حمل مي كرد ومي گفت :امانت خدا به او باز گرداندم . ايمان وصبر اين پدر براي اسماعيل بسيار الگو شده بود.روزي هم پدر ما همين قدر صبورانه با حادثه شهادت اسماعيل برخورد كرد.

از چه زماني وارد عرصه خبرنگاري شد؟
 

اسماعيل در سال 83 فعاليت خود را در خبرگزاري دانشجويان ايران ،منطقه آغاز كرد. طوري كه به دليل علاقه زيادي كه به خبرنگاران داشت ،در سال اول دانشگاه با ورود به يكي از روزنامه هاي محلي ،مرتب كار خبرنگاري را با علاقه دنبال كرد.دراين زمينه همواره مشتاق بود.اگر بخواهم درباره مهم ترين فعاليت هاي كاريش بگويم ،او عاشق كارش بود.خدمت به محرومين از طريق اطلاع رساني را در حرفه خود مي دانست و به آن افتخار مي كرد .اسماعيل خيلي زود تلاش هايش را از شهر و استان فراتر برد و با لياقت هايي كه داشت در سطح ملي مطرح شد و مي رفت تا يكي از مفاخر هنري و رسانه اي كشور باشد .البته چنين هم شد .او با شهادتش خود را به اوج افتخار رساند.اين طور بود كه مي تونم به حضور به موقع اسماعيل در زلزله زرند اشاره كنم.ثبت تصاوير اين زلزله و ارسال آن بر سايت خبرگزاري دانشجويان ايران،از جمله اولين تصاوير ثبت شده از اين زلزله در دنيا بود كه توسط او انجام شد.
همين طور اودر حوزه كشاورزي منطقه جيرفت و پيگير اخبار آثار باستاني حاشيه هليل رود بود.اسماعيل براي گسترش فعاليت حرفه ايش به دفتر مركزي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)در تهران آمد در اعزام به مأموريت نيروي دريايي ارتش عاشقان ولايت ،در 15 آذر سال 84 به شهادت رسيد.
موقعي بود كه اگر اشتباه نكنم ،هواپيماي سپاه در نزديكي كرمان سقوط كرد.اسماعيل هم روحيه اي داشت .هر جا كه احساس مي كرد نيازي به كمك است بي معطلي خود را مي رساند. خلاصه با سقوط اين هواپيما خودش را رساند و شروع به كمك كرد.ان چيزي كه برايش اتفاق افتاده بود،اين بود كه به من گفت :«پدري را ديدم كه بقاياي جنازه فرزندش را در كيسه ريخت واز كوه پايين آورد».
اسماعيل همزمان با ورود به عرصه خبرنگاري با همكاري مستمر خود با نشريه استقامت وارد عرصه مطبوعات هم شد .او در مهر 84 با انتقال به دانشگاه پيام نور به جمع دفتر خبرگزاري دانشجويان پيوست . پدرم از طايفه قبادار از سرشناسان طايفه عمراني است .همه پدرم را به منطق و هوش مي شناسند.خصلتي كه به حق بعدها در وجود فرزندش تبلور يافت .بچه اي كه از جنس سنگ ،خاك و آب خروشان هليل بود.
پدرم نام اسماعيل را انتخاب كرد.در بچگي ما زمين كشاورزي داشتيم .هميشه وقتي پدرم سر زمين مي رفت ،اسماعيل هم چكمه پلاستيكي اش را به پا مي كرد و همراه ايشان مي رفت و براي خودش بازي مي كرد.
اگر بخواهم از اسماعيل بگويم ،بهتراست از زبان دوستانش خاطراتي را نقل كنم.يكي از دوستان او آقاي ابراهيم بلوچ زر ،سرپرست دفتر هفته نامه استقامت نمايندگي بلوچستان است .او نقل مي كرد:
«با اسماعيل در خوابگاه رفيق شدم .آن موقع اولين سالي بود كه من به كرمان آمده بودم . در كرمان غريب بودم.اسماعيل در اتاق كناري ما بود.بعد از مدتي كه انسان در محيطي با اطرافيانش زندگي مي كند ،با آنها رفيق تر و صميمي تر مي شود.اسماعيل علاقه شديدي به منطقه جنوب داشت .اين تشابه فكر باعث نزديك تر شدن ما به هم مي شد . بعد از مدتي مرا با هفته نامه استقامت آشنا كرد. در همين زمان ها با توجه به اينكه موقعيت خانوادگي ام را مي دانست و از روحيه ام خبر داشت پيشنهاد داد كه من سرپرستي هفته نامه بلوچستان را بپذيرم . سر دبير هم پذيرفت .چون بر اين باور بود كه عمراني بدون تفكر و محاسبه عمل نمي كند.
من فكر مي كنم هدف اسماعيل از اين كار اين بود كه ،مردم منطقه مخصوصا محرومان بايد صداي هميشه بيداري داشته باشند.اين هفته نامه مي توانست صداي بيدار مردم منطقه باشد .هم چنين در زلزله بم دائما عكس مي گرفت و با ارسال روي سايت خبرگزاري آنها را در معرض ديد جهانيان قرار مي داد و مي گفت :«دنيا بايد عميق اين مصيبت را ببيند». چه پيامي گويا تر از اين عكس ها مي توانست باشد.بعدها هم مرتب از اوضاع بم گزارش مخابره مي كردو معتقد بود هنوزتا رونق مجدد اين شهر تلاش هاي زيادي لازم است . آقاي خوشكام از روستايي كه با اسماعيل رفته بودند نقل مي كرد:«در بازديدي كه همراه اسماعيل از يكي از روستاهاي اطراف عنبرآباد داشتيم ؛درحاشيه روستا جمعي از عشاير سكونت داشتند .وقتي به ميان آن ها رفتيم ، با پيرزني ناتوان مواجه شديم كه در چادري كهنه و مندرس زندگي مي كرد.او از لحاظ زندگي در وضعيت سخت و طاقت فرسايي به سر مي برد.پيرزن كه فكر مي كرد ما از طرف نهاد يا سازماني آمده ايم ،شروع به درد دل و بيان مشكلاتش كرد .ما از وضعيت او بسيار ناراحت شديم.اسماعيل كه آدم بسيار خوش برخورد و شادو خنداني بود ، آن روز به خاطر وضعيت آن پيرزن بسيار آشفته و به هم ريخته بود.تا مدت ها از فكر او بيرون نمي آمد. مرتب مي گفت:«بايد براي آن پيرزن كاري كنم.»
اسماعيل بسيار سخت كوش وخستگي ناپذير بود.روحيه او عجيب بود.درباره همين روحيه آقاي طيبي ،يكي از همكارانش خاطره اي را نقل مي كرد:«هميشه اسماعيل اين را مي گفت .در محل كار اين جمله تكيه كلامش بود. كسي مي تواند ادعاي مديريت نشريه را داشته باشد كه حداقل يك بار براي درآوردن آن بيهوش شود.دوران چاپ شماره اول نشريه بود كه اسماعيل سه شبانه روز بي وقفه كارمي كرد.در آخرين شب از فرط خستگي از حال رفت.آن موقع ما در دفتر امكاناتي براي استراحت نداشتيم ،از ناچاري پرده را كنديم و روي زمين پهن كرديم . اسماعيل را روي آن خوابانديم .اين تلاش و خستگي ناپذيري خصلت بارز و هميشگي او بود.اسماعيل يا مسئوليت قبول نمي كرد يا اگر قبول مي كرد تا پاي جان پاي كارش بود.»

از خاطرات روزهاي قبل از شهادتش بگوييد.
 

آقاي حسن زاده از مديران خبرگزاري ايسنا، آخرين كسي بود كه اسماعيل را ديده بود . چون قبل از اعزام به مانور عاشقان ولايت، اسماعيل در تهران مشغول كار و تحصيل بود .ما قبل از رفتنش او را نديديم.به هر حال آقاي حسن زاده در مورد كم و كيف سفر اسماعيل چنين گفتند:«قرار بود شخص ديگري به نام آقاي امان زاده ، براي تهيه گزارش به چابهار برود. يك روز قبل از سفر پيش من آمد و گفت :«امتحان دانشگاهم مانده است ، نمي توانم بروم»و از من خواست شخص ديگري را جايگزين كنم.ماهم سعي كرديم از طريق دانشگاه امتحان را حل كنيم كه نشد .بعدا اسماعيل گزارشي را درباره همايش روز دانشجو در دانشگاه تهران پيشم آورد . به او گفتم :«مي تواني به سفر بروي؟»گفت :«كجا؟»گفتم:«چابهار.ممكن است يك هفته طول بكشد.»مكثي كرد و گفت : «مي روم».اسماعيل را به نيروي هوايي معرفي كردم .اول موافقت نشد،اما با تماس هاي مكرر قبول كردند.»
قرار بود ساعت شش و نيم تهران را به مقصد چابهار ترك كنند.ساعت 9 با او تماس گرفتم ، پرسيدم :«رسيدي؟»گفت:«نه .در فرودگاه تهران هستيم.هنوز نتوانستد خلبان را براي پرواز راضي كنند.»ساعت 10 صبح زنگ زدم ، گفت :«هنوز تهرانيم . انگار كم كم خلبان دارد راضي به پرواز مي شود. كمي ديگر مي پريم.»گفتم :«صبح زود كه بيدار مي شود . كمي ديگر مي پريم.»گفتم :«صبح زود كه بيدار شدي كمي استراحت كن».به من گفت : «تو از خواب بيدارم كردي»اين آخرين جمله اسماعيل بود.
حجت متقيان از دوستان نزديك اسماعيل نقل مي كرد:
شب قبل از اعزام به من زنگ زد و گفت : «فردا به چابهار مي روم.»از او پرسيدم:«با چي؟»گفت:«هواپيماي 130C.»به شوخي گفتم :«مواظب باش سقوط نكند.سابقه اين هواپيما خراب است».
به اسماعيل گفتم دلم برايت تنگ شده است . به من گفت :«شب مرا از تلويزيون نگاه كن.» همين طور هم شد .عكس او را از تلويزيون ديدم .روز بعد از حادثه وقتي دست نوشته ها و خاطراتش را مي خواندم ، گل زردي را نقاشي و زير آن را امضا كرده بود .هنگامي كه براي تحويل گرفتن پيكر مطهر شهيد اسماعيل به تهران رفتيم ،در مواجهه با پيكرش متوجه شدم غير ازسينه اش كه كارت خبرنگاري و كارت شناسايي در آن بود بقيه پيكرش سوخته است .يادم آمد سينه اي كه ياد امام حسين (ع)را در خود داشته باشد نمي سوزد.اسماعيل به سعادتي كه مي خواست رسيد.
http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58


شهید صادق
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شهید صادق


گفتگو با آقای حسام نيلي (پدر شهيد صادق نيلي)
 

درآمد
 

يكي از شهيداني كه عروجش در رسانه ها بسيار موج آفريد،صادق نيلي بود، شهيدي كه هنوز هم دوستان رسانه ايش كمبود حضور او را حس مي كنند. خبرهاي موثر و پر اثر هميشه موج آفرين بود و عروجش نيز ،‌آنچنان كه هنوز در ورودي خبرگزاري فارس تصوير او و شهيد برادران رسالت فعالان اين رسانه را به آنها يادآوري مي نمايد.آنچه در پي مي آيد گفتگويي است در محيطي سرشار از احساسات با پدر آن شهيد.

مي خواهيم راجع به شهيد محمد صادق نيلي از زبان شما بشنويم .
 

در مورد محمد صادق از منظرهاي مختلفي مي توان صحبت كرد اما آنچه كه ما در منزل از او مي ديديم اين بود كه ايشان در عين حال كه خيلي شلوغ بود و وارد هر جلسه كه مي شد، نشاط خود را به آن جمع القا مي كرد، خيلي سليم و آرام بود.واقعا نامش درباره اش صدق مي كرد.در مقطع راهنمايي بعضي مواقع به دليل اينكه مي خواستم بدانم فرزندم با چه كساني ارتباط دارد و وضعيت روحي و اخلاقي اش چگونه است ،تا حدودي سعي مي كردم او را تحت نظر داشته باشم و مراقبش بودم؛به همين دليل در خفا جيب ها و نوشته هايش را بررسي مي كرد. مي ديدم اين بچه اگر با همشاگردي ها و همكلاسي هايش دچار مشكل مي شد به زبان بسيار ساده و سليس آنچه را در دل داشت مي نوشت .طوري كه به نظرم اگر ايشان شهيد نمي شد نويسنده بسيار خوبي مي شد.بسيارسليس و راحت مي نوشت ، مثلا به زبان ساده مي نوشت آقاي ناظم فلان كس با من چنين رفتاري كرد. اخلاق و رفتار آن شخص را با زباني ساده و روان بيان مي كرد.سپس مي رساند حالا شما كه بين ما قضاوت كرديد ظلم كرديد يا واقعا اين طور بود.

مطالبي كه شما خوانديد در دفترچه خاطراتش بود؟
 

دفترچه خاطرات داشت و الان پيش خانمش است .اما اين مطلب را آن موقع در يك تكه كاغذ نوشته بود.بچه براي آنكه خود را تسكين دهد اين مطالب را در برگه اي براي خودش مي نوشت .حالا نمي دانم اين نوشته ها را به دفترچه اش منتقل مي كرد يا نمي كرد.مي ديدم اين بچه از اين طريق هم گرفتاري و عقده اي را كه داشت تسكين مي داد و هم به طرف مي فهماند كه در اينجا رفتار تو نسبت به من جفا گرانه بوده است و با چنين قضاوتي به من ظلم كردي . در خانه هم همين طور بودو چنين حالت هايي داشت .آنچه كه در خاطرم مانده است ، نشاطش بود.وقتي هر كسي مي آمدبا بذله گويي هايي متين ، نه شوخي هاي زننده و زشت به نكاتي اشاره مي كرد و همه را مي خنداند.با بچه ها خيلي اخت بود و هميشه دور و بر بچه ها بود.

از چه موقعي دست به قلم شد ،چه شد كه شما متوجه شديد آقا صادق دست به قلم برده است؟
 

از روي مطابي كه مي نوشت متوجه استعداد و توانايي او در نوشتن مي شدم .مثلا اگر قرار بود من مطلبي را با ده كلمه به طرف تفهيم كنم ، او با دو سه كلمه و يك جمله مختصر و مفيد منظورش را مي رساند.اين دليل بر سليس بودن قلم وبيانش بود.چون ايشان در هفته نامه "شما" چند مقاله نوشته بود كه به خاطر آن خيلي از او تجليل كردند و با آن نشريه آغاز همكاري كرد. در مجموع پس از آنكه از دبيرستان فرهنگ فارغ التحصيل شد، بيشتر با نوشته هايش آشنا شدم و تعدادي از انها را مطالعه كردم.متأسفانه از همان ابتدا همه انشاهايش را نخواند.چون شما وقتي چندفرزند داشته باشيد مي توانيد همه را زير ذره بين نگه داريد .براي همين ممكن است برخي موارد نسبت به آنها بي توجهي هايي كنيد.مخصوصا من كه احساس مي كنم اين طور بودم .شايد اگر نوشته ها و انشاهايش را مي خواندم از آن موقع متوجه استعداد او مي شدم.البته در مقطع راهنمايي بعضي مواقع وقتي چنين نوشته هايي از او به دستم مي رسيد مي ديدم چقدر قشنگ مي نويسد و مطلب را به خواننده تفهيم مي كند اما به طور كلي در مقطع دبيرستان بود كه از اين موضوع مطلع شدم و به آن پي بردم.

به مقطع دبيرستان اشاره كرديد،از اين دوران آقا صادق چه چيزي به خاطر داريد . درا ين مرحله او دنبال چه چيزهايي مي گشت؟ دغدغه اش چه بود؟
 

گفتم صفت او مثل نامش بود ، يعني به قدري حق جو و صادق بود كه با اينكه من پدرش بودم ، وقتي مطلبي را اشتباه مي گفتم يا غلو مي كردم يا حق مطلب را ادا نمي كردم ، اعتراض مي كرد كه مثلا بابا اين درست نيست و صادقانه و راحت صحيح آن را مي گفت .
نكته بارز صادق در همان دوران راهنمايي و دبيرستان اين بود كه در مقايسه با هم سن و سالانش جلوتر و در واقع بزرگ تر از سنش بود.براي همين ديد بازتري نسبت به مسائل سياسي و اجتماعي داشت .

اينكه اشاره مي كنيد بالاتر از هم سن و سالانش بود به چه معناست ؟
 

او دغدغه ها و ديدگاه هاي داشت كه هم سن هايش نداشتند.در حقيقت حرفي كه مي زد از روي علم آگاهي اش بود.به عنوان مثال اگر از ولايت طرفداري مي كرد،شناسنامه اي نبود. اين طورنبود كه آن فكر يا عقيده رابدون هيچ تفكروانديشه اي صرفا از پدرومادرش گرفته باشد.او آدمي بود كه مستند حرف مي زد. اهل كتاب و مطالعه بود.براي همين بود كه در آن سن به چنان جايگاهي رسيد كه در حالي كه اشخاص ديگري هم بودند كه يك يا دو سال در خبرگزاري فارس خبرنگارنمونه شده بود.
به نظرمن او با ديدي كه دراثرمطالعه و تفكر درمورد مسايل مختلف پيدا كرده بود به راحتي افراد و دغل بازي هايي كه مي كردند را تحليل مي كرد و متوجه مي شد كه خط و ريشه آن به كجا بر مي گردد .چون هميشه به دنبال حق بود و به راحتي مي توانست اين مسايل را درك كند.
در دبيرستان ودوران دانشجويي اش درهمه جلسات استاد حسن عباسي وامثالهم شركت و آنها را دنبال مي كرد بدون خستگي و به صورت مداوم .به عنوان مثال در مورد خودم اين فرصت كم پيش مي آمد كه به همه اين جلسات بروم و آنها را دنبال كنم و قصد داشته باشم شخصا ته و توي قضيه را در آورم،ولي او آدمي بود كه در مورد مسايل علوم انساني واقعا فعال بود.

چگونه به دانشگاه رفت و چه رشته اي و در كدام دانشگاه درس خواند؟
 

صادق بار اولي كه كنكور داد رياضي قبول شد و مدتي به دانشگاه رفت ،اما به دليل آنكه علاقه اي به آن نداشت مجددا بعد از يك سال كنكور داد و به دانشگاه الهايات ،رشته اديان و عرفان رفت .
اتفاقا چند روز پيش عده اي از هم شاگردي ها و دوستانش به اينجا آمدند.آنها گريه مي كردند و از او تعريف مي كردند.يكي از آنها شعري برايش گفته بود. از نظر اخلاق و رفتار به همين خصوصياتي كه بيان كردم،اشاره كردند .براي مثال تعريف مي كردند كه روزي يكي از آنها متلكي به او گفته بود.مي گفت داشتيم در پله ها مي رفتيم كه من حركتي كردم . قاعدتا صادق مي بايست از دستم عصباني مي شد چون من با صادق ميانه اي نداشتم.اما آنچنان نرم برخورد كرد و متلك مرا با صحبت ديگري جواب داد كه من جا خوردم. آن شخص مي گفت ،من روي رفتار، برخورد و گذشت او فكر كردم.به همين دليل رفتم و او را بغل كردم و به او گفتم:«من آن دفعه مي خواستم به تو چيزي بگويم كه عصبي شوي. تو به مسخره گرفتي و خنديدي و از آن گذشتي!»وقتي به خصوصياتي كه همه از جمله دوستان ، هم دانشگاهي ها و همكارانش در خبرگزاري فارس اشاره مي كردند،مي گفتند او عادتي داشت كه هر جا مي رفت بلند سلام مي كرد و با همه احوالپرسي و توجه همه را به خود جلب مي كرد.آن وقت شروع به شوخي كردن با همه مي كرد در حقيقت صادق به عنوان شخص خوش اخلاق و خنده رويي شناخته شده بود.

ورود به عرصه خبر چه تغييري در زندگي او ايجاد كرد؟
 

كلا چون در زمينه سياسي آدم فعالي بود از محافل مختلف پل ها وكانال هاي ارتباطي اش را زد. ضمن اينكه او زبان سئوالي كردن، صحبت و تحليل كردن مسائل يعني فاكتورهايي را كه يك شخص براي خبرنگار شدن نياز دارد داشت.در اين باره يكي از دوستانش به او پيشنهاد داد.فكر كنم اولين بار هم به فارس رفت.خبرگزاري فارس او را پذيرفت ،ولي او را جاي اشتباهي يعني بخش اقتصادي گذاشتند.صادق هم خيلي اصرار مي كرد كه من درباره اقتصاد ،دلار و اينها چيزي نمي دانم و اگر نوسان هاي اقتصادي پيش بيايد ، روي اين مفاهيم مسلط نيستم .صادق در عرصه خبرنگاري در دوره اي بالاجبار خبرنگار بخش اقتصادي بود،در حالي كه از آن سر رشته اي نداشت تا اينكه بالاخره با آقاي فضائلي بگو و مگويي كرد و به بخش سياسي آمد. در حوزه سياسي هم وارد بخش نظامي ،ارتش و سپاه شد و اين هم وارد بخش نظامي ،ارتش و سپاه شد و اين محدوده را پوشش داد.رسما آن جلسات و كلاس ها و آن موقعيت را داشت.ضمنا صادق پوشش مؤسسه اي مثل كفا را داشت .در واقع جزو نفرات اول كفا بود. صادق از دانشجوهاي آنجا در سال هاي قبل تر از 79 ،‌80 در كفا بود.آنها هيئتي تشكيل داده بودند. اتفاقا چند روز پيش طرحي ديدم كه سال 79 صادق براي يك برنامه تلويزيويوني نوشته بود. خودتان مي دانيد كه خواه ناخواه شخص در اين محافل به سمت فعاليت هاي رسانه اي كشيده مي شود.به تدريج او کشف شد .در واقع براي اين كارها ساخته شده بود.و با همان ارتباطي كه داشت به خبرگزاري فارس رفت .پس ازآن وارد عرصه خبر سياسي شد و پيشرفت كرد.

با توجه به اينكه مي گوييد آدم فعالي بود، درباره چه مسائلي از فعاليت هاي خبري اش در منزل صحبت مي كرد.آيا اصلا دراين باره صحبت مي كرد؟
 

از خاطراتش صحبت مي كرد ،اما درباره فعاليت هايش حرفي نمي زد .حتي ما خبر نداشتيم كه او خبرنگار نمونه شده است ،بلكه اين موضوع را خبرگزاري فارس پس از شهادتش به ما گفت .صادق اصلا اين طوري كه از خودش تعريف كند و بگويد من فلان هستم يا امسال خبرنگار نمونه شدم،نبود.البته درباره اتفاقاتي كه در زمينه فعاليت هاي خبري اش مي افتاد حرف مي زد .مثلادرجمع خانوادگي مي گفت كه امروز به وزارت بهداشت رفته بوديم و اين حرف ها هم زده شد.با من هم درباره يكسري از مسائل سياسي مي گفت كه مثلا فلاني چه حرف هايي زد و تحليلش چه بود. به هر حال حرف هايي كه با هم مي زديم خصوصي تر بود .در جمع اگر در مورد قضيه اي خاطره اي داشت يا اتفاقات شيريني مي افتاد تعريف مي كرد.
روابط بسيار بالا و عالي اي داشت.آقاي سردار فضلي به قدري شيفته او بود.همين طور با آقاي قاليباف ،شهردار هم رابطه خوبي داشت .طوري كه ايشان با او شوخي هم مي كرد.عرض كردم جوري رفتار مي كرد كه افراد را به سمت خود جذب و جلب مي كرد .معلوم بود او تمام آقاياني را كه با او تماس داشتند را به خود جذب كرده است . طوري كه آنها شيفته صداقت اين بچه شده بودند. در مجموع به دليل روابط عمومي قوي اي كه داشت هر كس كه با او تماس داشت او را دوست مي داشت .

معمولا هر كس دغدغه شاخصي دارد. دغدغه او چه بود؟
 

درباره ويژگي هاي اخلاقي و روحياتش به آن اشاره كرديم . به صله ارحام اهميت زيادي مي داد و حواسش به اطرافيانش بود.دغدغه او در زندگي اين بود كه به اقوام ،دوستان و آشنايانش كمك كند.به همين دليل دوست داشت به همه سر بزند و با آنها احوالپرسي كند. چنانچه كمكي از دستش بر مي آيد براي آنها انجام بدهد.
ولي درباره دغدغه هايي كه براي جامعه و مملكت داشت ،بايد گفت كه خبرنگار ها يكسري از واقعيت هايي را مي بينند كه افراد عادي آنها را نمي بينند و از آن بي اطلاعند . صادق براي آنكه بتواند اين قضايا را حل كند تلاش هاي زيادي مي كرد.مثال سعي مي كرد در اين راستا فيلمي ساخته شود يا خبري به نفع دولت يا مملكت به سمتي كه باعث قوت نظام شود نه براي تخريب آن ،داده شود. چون ديد بعضي ها از فعاليت خبرنگاري، تخريبي است .در حالي كه برخي از جهت قوت نظام صحبت و خبررساني مي كنند.در واقع با توجه به ديدگاهي كه به خانواده ارزش داشت براي قوت نظام تلاش مي كرد.واقعا دغدغه اصلي او اين بود. از چيزهايي كه يادم مي آيد مثلا در اخبار سياسي ساعت 2 بعداز ظهر يا 9 شب مي گفت:«اين ،خبر من است!»يعني چند مورد روي اخباري كه صادق به خبرگزاري فارس مي داد كار مي كردند. چند بار كه رفتم و خبرگزاري فارس را ديدم . البته او آنها را در فارس نمي زد، ولي وقتي نوشته آن را در فارس مي ديدم، متوجه مي شدم كه صادق آن را نوشته بود. در واقع روي خبر صادق كار مي شد.به نظر صادق آن زمان وقتي در بخش اقتصادي بود نتوانست كار خاصي را انجام دهد ،اما وقتي وارد حوزه سياسي شد توانست كارهايي را انجام بدهد.

شاخص ترين كاري كه ايشان در حوزه سياسي انجام داده است مثل مصاحبه ، خبر يا گزارش كه الان در خاطرتان مانده باشد ،چه بود؟
 

اول اينكه صادق اين جور نبود كه در زمينه كارش از خود تعريف كند.ثانيا پنج شش سال از آن قضيه مي گذرد و درست به خاطر ندارم او به چه اخباري اشاره مي كرد.من فقط شمايي از آن تلويزيون ،حرفي كه صادق مي زد كه اين ، خبر من است و حياتي كه آنرا مي خواند، يادم است .جزئيات آن را كه دقيقا چه خبر و درباره چه بود به خاطر ندارم . اين طور نبود كه بگويد چه حرف هايي رد و بدل مي شود.ولي عقيده سياسي اش مشخص بودو تحليل هايش را هم مي گفت .
صدا و سيما هفت هشت ماه قبل از شهادتش فيلمي از او گرفته بود.يعني آن موقع به سازمان رفته وبا او مصاحبه اي كرده بودند. اين فيلم درباره اسرائيل و اشغال فلسطين بود و او راجع به اسارت ها و ستم هايي كه به مردم فلسطين روا مي داشتند صحبت مي كرد.مي توانيم الان آن فيلم را بگذاريم و شما ببينيد كه او چه حرف هايي زده است .در اين فيلم او واقعا به خوبي و زيبايي تحليل مي كرد.
از او سئوال مي شد و او هم با صراحت تحليل مي كرد و جواب مي داد. قرار بود آن فيلم از سيما پخش شود كه به آن قضيه خورد و جزو آرشيو رفت و به تاريخ پيوست .تنها چيزي كه به خوبي يادم هست و مي توانم بگويم چگونه كار كرد و در آن چه حرف هايي زد ، همين فيلم است .فكر مي كنم هنوز گزارش هاي خبري اي كه در خبرگزاري مهر پخش مي شد باشد.

چه برنامه اي براي خود داشت كه راجع به آن صحبت مي كرد و مي خواست كه به آن برسد.
 

او كه حرفي نمي زد،اما فكري كه من در اين باره مي كنم اين است كه غير از ارتباطاتش در سطح كاري كه داشت به جلو مي رفت،به نوعي در قسمت هاي قبلي به آن اشاره كرديم .او شخص خوش اخلاقي بود و سعي مي كرد همه را راضي نگه دارد .يك آدم يا خيلي از آن طرف افتاده و فقط اهل بگو و بخند و مسخره بازي است يا اينكه در كارهايش رضاي خدا راهم در نظر مي گيرد.براي صادق صرفا حالت اول مطرح نبود.بلكه مورد دوم مطرح و مهم بود. و با همين ايده يعني رضاي خدا زندگي اش را جلو مي برد.با اين حال دقيقا متوجه منظورت نشدم تا بيشتر دراين باره توضيح بدهم.
او در راه رضاي خدا حركت مي كرد .وقتي نمي توانست به نماز جمعه برود معلوم بود غصه مي خورد.
در واقع در دين و كارش به فكر ارتقا و رسيدن به خدا بود كه در نهايت هم رسيد . براي او چيزي بالاتر و برتر از رضايت خدا نبود . بعد از آن ائمه و يتيمان و امام حسين (ع) و غيره بود.در درجه بعد آنچه برايش اهميت داشت اين بود كه خانواده همسرش و بعد خانواده و همكارانش از او راضي باشند. حتي خانمش هم به اين نكته اشاره مي كرد.چون اخلاق بسيار خوبش نمونه بارزي است كه سر زبان ماست .

به يك اتفاق مي رسيم.روزي كه صادق طبق معمول مي رفت تا كار خبري اش را انجام دهد، ولي دست اجل وتقدير برنامه ديگري را چيد و ماجراي ديگري را رقم زد. چگونه از حادثه مطلع شديد.آيا اولين بار از طريق تلويزيون از ماجرا باخبر شديد ؟
 

آن روز دايي اش از اصفهان به منزل ما آمده بود . با صابر ناهار خورد و قرار شد به اصفهان بروند.مادر مي گويد وقتي اينها داشتند از خانه خارج مي شدند يك دفعه چشمم به تلويزيون و شبكه خبر افتاد كه داشت اعلام مي كرد امروز يك هواپيما سقوط كرده است. يك دفعه فكرم مشغول شد كه شايد هواپيماي صادق باشد. بعد به خودم گفتم،نه! اين طور نيست .قرار بود هواپيماي ساعت هفت ونيم باشد .کم كم به فكر افتادم.با خودم گفتم ، خوب است زنگي به خانمش بزنم.ببينم او چه خبري دارد. با او تماس گرفتم و پرسيدم: «چه خبر؟ صادق كي رفت؟» گفت :«ازآنجا ساعت يك و نيم پرواز دارد.» پرسيدم:«مگرساعت هفت و نيم پرواز نداشت؟»جواب داد:«نه!هواپيماي پرواز ساعت هفت و نيم مشكل داشت .تا قبل از ظهر هم با من تماس گرفت ،ولي من كار داشتم با او حرف نزدم .حالا چه شده؟!» گفتم :«هيچي!مثل اينكه يك هواپيما سقوط كرده.»مي خواستم هول نكند.معلوم شد خيلي ناراحت شده است. من هم گفتم: «ان شاءالله هواپيماي صادق نيست».تلفن قطع شد .نيم ساعت نشد كه ديدم خانمش با حال پريشان به اينجا آمد.از دانشگاه تا منزل ما را پياده دويده بود.وقتي ديدم گريه مي كند از او پرسيدم: «چه شده؟»گفت«نه !شايدصادق باشد.»چون ساعت حركت صادق هم يك و نيم بود. خلاصه كمي آرامش كردم و به اين طرف و آن طرف تلفن زدم .با اين ها تماس گرفتم كه از شهر خارج نشويد و برگرديد تا ببينيم چه شده است .بالاخره ساعت چهار،چهار و نيم متوجه ماجرا شديم.
شب قبل براي خداحافظي آمده بود.همگي دور ميز با خواهرش نشسته بوديم .او مي گفت و ما مي خنديديم .بعد گفت :«ما مي رويم .شايد هم برنگرديم.» گفتم : «صادق !چرا اين حرف هارا مي زني؟» گفت :«هواپيماست ديگر. يك وقت رفتيم و برنگشتيم !»من هم ناراحت شدم و گفتم ازاين حرف ها نزن .بعد بدرقه اش کرديم و رفت!برادرش مي گويد به من برگه اي داد و گفت:«برو!امضاي ليسانس و مداركم را بگير كه وقتي برگشتم ليسانس داشته باشم.»مقطعي بود كه صبح ها سرم خلوت بود،براي همين قبول كردم .او هم روي صندلي رفت و برايم ادا در آورد كه «صابر چه خوب پسريه»و مي خنديد .خيلي جدي گفت :«اين دفعه فرق مي كند.بروم بر نمي گردم!» من يك دفعه جا خوردم . نمي دانم آيا خبر داشت يا نه .چون يك ماه آخر اخلاقش تغيير كرده بود.جوك نمي گفت .نمي خنديد . آن روز در ميدان بهمن به من زنگ زدند. سعيد هم از پاريس تماس گرفت و گفت كه شبكه هاي اينجا دارند نشان مي دهند.خبر از خبرگزاري هاست .من هم سريعا خودم را به فارس رساند.وقتي به آنجا رفتم ديدم خبرنگارهاي بخش سياسي زدند زير گريه . آنجا بود كه فهميدم قضيه جدي است .

با توجه به اينكه هر بچه اخلاق ،روحيات خود را دارد و براي پدر و مادر جايگاه خاص خود را دارد ،نبود صادق در خانه چه حسي دارد .چه چيزي كم شده است ؟
 

هر كدام از بچه ها ويژگي هاي خاص خودشان را دارند،اما او به قدري شاد بود كه وقتي وارد خانه مي شد همه شاد و سرحال مي شدند.از وقتي او رفت خانه آرام و ساكت شده است .
برادر شهيد هميشه مي گويد همه ما بعد از رفتن او به نوعي پنچر شديم .او محرك بود. شروع مي كرد.و ما هم روي دور مي افتاديم و با او همراه مي شديم و صحبت مي كرديم. در واقع صادق محرك آدم ها را واداشتن آنها به صحبت بود. او در خانه نشاطي به راه مي انداخت و ما دنبال او ادامه مي داديم .با رفتن صادق آن محرك و استارت اوليه هم رفت . جاي خالي صادق كاملا احساس مي شود.هر جمعه كه بچه ها براي مراسم مي آيند با وجودي كه چهار سال گذشته است همان اول اين خلاء خود را نشان مي دهد و اولين چيزي كه به ذهن همه مان مي رسد نبود صادق است .
دست او هميشه خير بود.ما هم هميشه به او مي گفتيم«خدا خيرت بدهد.»اين جمله هم هميشه سر زبان او بود و به همه مي گفت : خدا خيرتان بدهد».بالاخره هم آخر و عاقبتش به خير شد.
تا آمديم متوجه شويم بيست و پنج سالش تمام شد و خيلي زودتر دفتر عمرش بسته شد.ان اول به قدري آدم حواسش نيست و درگير مسائل زندگي است كه متوجه نمي شود.
برادرش مي گويد يك بار در فشار زندگي به من گفت ،به خاطر عروسيم هفت ميليون زير بار قرضم هيچ كس خبر ندارد.واقعا هم كسي خبر نداشت .فقط من مي دانستم .او داشت با حقوق ماهي سيصدهزار تومان فارس هفت هشت ميليون تومان قسط مي داد.قصدم ازاين اين مورد اين بود كه هيچ وقت گرفتاري هايش در چهره اش مشخص نبود.
از كساني بود كه حزنشان در دل و خنده شان برلب بود.خدا بيامرزدش يكي از مصاديق اين تعبير صادق بود.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58


پروانه هاي عرصه هاي خبر(1)
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:53 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
پروانه هاي عرصه هاي خبر(1)


درآمد
 

شهداي عرصه رسانه‌، تنها شهداي حادثه هواپيماي 130-c نیستند، غير از اين شهدا طبق آمار به دست آمده ،بالغ بر 150 شهيد عرصه خبر داريم كه بسياري از آنها در هشت سال دفاع مقدس در خط مقدم جبهه ها حاضر كشتند تا منعكس كننده حقيقت گردند. آنچه در پي مي آيد،آدرس چندگل از گلستان شهيد عرصه خبر به قلم رساي برادر رحيم مخدومي است.

منش احمد
 

دلها مثل دشت قابل كشت اند.هر دانه را كه بگيرند ، روزي آن را باز پس مي دهند. گندم را از گندم مي رويانند ، جو را از جو .از دانه گندم نمي توان انتظاري جز گندم داشت ،اما از يك دانه ، هفتصد دانه؛ چرا.چون زمين ها هر آنچه را مي گيرند،استعدادهاي نهفته اش را شكوفا كرده ،آنگاه با تمام قوا ارائه مي دهند.
زمين دل ، توانمند تر از دشت است . گاه يك جمله را در آن مي كاري ،او آن جمله را پردازش كرده ، تبديل به رفتار ،عمل ، منش و شخصيت مي كند.
درست مثل عمل و منش احمد آريايي.
پدر و مادرش سواد قرآني داشتند .لذا سواد را براي اولين بار با روح قرآن در دل او كاشتند. دل حاصلخيز او نيز چه خوب پردازش كرد و محصول آن را در شخصيت خود بروز داد.
«اِنَّ اولياءالله لا خوفُ عليهم و لا هم يحزنون»
او نه مي ترسيد ونه اندوه به دل راه مي داد. شجاعانه به داغترين صحنه هاي نبرد پا مي گذاشت و حتي از درگيري تن به تن دلاور مردان اسلام گزارش تهيه مي كرد.
او در سال 1341 و در اهواز به دنيا آمد . از كودكي با مسجد صاحب الزمان(عج) اهواز انس گرفت .رفته رفته از ظلم و جنايات طاغوت آگاه شد و راه مبارزه را در پيش گرفت. او اعلاميه هاي امام خميني را در كوله اش مي ريخت و در بين مردم پخش مي كردو روي ديوار اشعار مي نوشت و در كانون دانش آموزان به افشاگري طاغوت مي پرداخت .
احمد از كودكي به خواندن و نوشتن اهميت زيادي مي داد. وقتي موفق به كسب ديپلم شد، به فعاليت خبرنگاري براي صدا و سيما روي آورد. مدتي در سطح شهر به تهيه گزارش پرداخت ،آنگاه راه جبهه را در پيش گرفت .
احمد آريايي فرياد فتح و ظفر رزمندگان اسلام و نداي به خون نشسته شهيدان سرافراز را از جبهه هاي خونين شهر ،آبادان ، دارخوين ، و... به گوش مردم مي رساند.او بارها و بارها تا مرز شهادت پيش رفت .و سرانجام در تاريخ 60/2/21 در جبهه دارخوين به خيل شهيدان خبرنگار پيوست.

صدايش مثل آهنگ بود
 

صدايش مثل آهنگ بود.
آهنگ ها هم هرچند روح نواز باشند ،سرانجام تكراري مي شوند ،گوش ها را خسته مي كنند و روح را مي خراشند.
آهنگ صداي او نمكي داشت كه خستگي ها را رفع مي كرد و شنوندگان را به ولع بيشتر وا مي داشت.
چه كسي مي دانست رمز كوك صداي او چيست؟
چه كسي مي دانست آن صداي نسيم گونه از كدام طبيعت نوراني و فرحبخش مي گذرد و سبز و با طراوت برگستره دلهاي كوير زده مي نشيند؟
چرا هر چه زمان طي مي شد، آن نسيم ناب تر مي گشت و دلها را طراوتي بيشتر مي بخشيد؟
در هزار توي صداي او گويي صداي هزار سردار رخنه كرده بود.شايد بي دليل نبود كه خود مي گفت :«من هرگز اجازه نمي دهم صداي حاج همت در درونم گم شود.اين سردار خيبر قلعه قلب مرا نيز فتح كرده است .»
او حالا خود فاتح قلبها شده بود.
پذيرش قطعنامه 598 ،اگر نگاهي عوامانه به معني پايان جنگ بود ،در نگاه علوي او درك همان سخن حضرت علي (ع) بود كه فرمود: «برادر ، جنگ هميشه بيدار است و آن كس كه بخوابد ، دشمن از تعقيب او نخواهد خفت.» (نامه 62)
و سيد مرتضي آويني نوشت ؛ «شايد جنگ خاتمه يافته باشد ،اما مبارزه هرگز پايان نخواهد يافت .و زنهار!اين غفلتي كه من و تو را در خود گرفته است ،ظلمات قيامت است.»
سيد مرتضي در سال 1324 در شهر مذهبي ري به دنيا آمد.آن هم در خانه اي استيجاري و پرجمعيت .از كودكي ياد گرفت كه نبايد به كتاب هاي درسي اش قانع باشد.به گونه اي كه وقتي پا به دبيرستان گذاشت ،از اوضاع سياسي جهان اسلام بي اطلاع نبود.هر چند نظام طاغوت حامي اسراييل بود ،اما او شعارهايي بر عليه اسراييل روي تخته سياه مي نوشت و همكلاسي هاي خود را آگاه مي كرد.
سيد مرتضي علاوه بر مطالعه ،نقاشي مي كشيد ، موسيقي كار مي كرد و درس هايش را نيز با نمرات عالي پشت سر مي گذاشت .با اين كه استعدادهاي عجيب در فهم رياضي داشت ،رشته هنر را براي ادامه تحصيل برگزيد و تا مقطع كارشناسي ارشد ادامه تحصيل داد.
با پيروزي انقلاب به جهاد سازندگي پيوست و براي انعكاس مظلوميت مردم و ظلم شاهدان و اربابان،سر از فيلمسازي درآورد.
وقتي جنگ آغاز شد ،گروه فيلسمازي اش را از اولين روزهاي جنگ به جبهه برد و رويكردي جديد را در عرصه فعاليت هايش آغاز نمود.
مجموعه فيلم هاي ؛خان گزيده ها ،شاگرد ، فتح خون ، حقيقت ،روايت فتح و خنجر و شقايق ، حاصل يك دوره فشرده از فعاليت فيلمسازي اوست .
در اين ميان فيلم هاي روايت فتح جذابيت ويژه اي در ميان عام و خاص داشت . شجاعت بي نظير در حين فيلمبرداري از صحنه هاي نبرد و بصيرت درحين تدوين ، همراه با جملات نغز و عارفانه اي كه سيد خود مي نوشت و خود در جاي جاي فيلم مي خواند، همه از ويژگي هاي منحصر به فردي بود كه برجذابيت فيلم ها افزوده بود.
سيد مرتضي اين مجموعه را بعد از جنگ نيز دنبال كرد.
او علاوه بر فيلمسازي ،كتاب مي نوشت، سردبيري مجله سوره را بر عهده داشت و به تحليل فيلم در مطبوعات مي پرداخت .كتاب هاي مباني نظري غرب ،آينه جادو وحلزون خانه به دوش از جمله تاليفات آن هنرمند فرزانه است.
سرانجام سيد مرتضي در تاريخ 1372/1/19 و در حين تصويربرداري مجموعه اي ديگر از سري فيلم هاي روايت فتح ـ در قتلگاه فكه ـ بر روي مين باقي مانده از دوران جنگ رفت و جاودانه شد.در اين انفجار علاوه بر او ،يكي ديگر از هنرمندان گروه به نام سعيد يزدان پرست نيز به شهادت رسيد.مردم وفادار، جامعه هنري ،رزمندگان اسلام و انديشمندان مسلمان از فقدان اين هنرمند مجاهد داغدار شدند.
رهبر معظم انقلاب؛ حضرت آيت الله خامنه اي نيز ضمن شركت در مراسم تشييع جنازه وي ، او را سيد شهيدان اهل قلم ناميد.

اخوان از مرزها گذشت
 

كنجكاوي ، شجاعت ،جسارت و تعهد دست به دست هم داده و همه در وجود يك خبرنگار تبلور يافته بود.
كاظم اخوان مرز و محدوده نمي شناخت. هرجا كه خبر بود ،آنجا را عرصه فعاليت خود مي دانست .لذا هميشه در جبهه ها بود . عكس مي انداخت ،گزارش مي نوشت و...
يك روز شنيد تيپ 27 محمد رسول الله (ص) جهت مبارزه با اسراييل قصد دارد عازم لبنان شود.كاظم خودش را به صفت اول اعزامي ها رساند. هنگامي كه شنيد هيات ديپلماتيك ايران جهت حفظ اسناد سفارتخانه ايران در بيروت قصد عزيمت به آن شهر را دارد، با اصرار خواستار همراهي با اين هيأت و تهيه عكس و گزارش شد. آن روز چهاردهم تيرماه 62 بود.
اين هيات كه شامل :سيد محسن موسوي ـ كاردار اول سفارتخانه ـ حاج احمد متوسليان ـ فرمانده تيپ محمد رسول الله(ص) ـ تقي رستگار و كاظم اخوان بود در بين راه توسط تروريست هاي تحت امر رژيم صهيونيستي ـ موسوم به فالانژ ـ دستگير و به نقطه نامعلومي انتقال داده شد.
تاكنون اطلاعات ضد و نقيضي در خصوص سرنوشت اين چهار اسير ايراني گزارش شده ،اما هيچ منبع موثقي آنهارا تاييد نكرده است . بنابراين كاظم اخوان ،اين خبرنگار شجاع خبرگزاري جمهوري اسلامي، هم اكنون مفقودالاثر است .
http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58


یادی از شهيد محمد كربلايي احمد
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
یادی از شهيد محمد كربلايي احمد


گفتگو با خانم پريوش نوري (همسر شهيد)
 

درآمد
 

شهيد محمد كربلايي احمد، در رشته معماري تحصيل كرده بود و داراي مدرك هنرمندي هم بود.او داراي ذوق و استعداد بي نظيري بود و آيينه تمام نماي يك انسان هنري بود.شهيد به مدت ده سال در صدا و سيما به عنوان كارگردان مشغول به كار بود.در نويسندگي هم دستي داشت .از سن بيست سالگي وارد دنياي حرفه اي عكاسي شد و تا زمان شهادتش مدتي درروزنامه همشهري به عنوان خبرنگار فعاليت مي كرد.بر آن شديم تا شهيد كربلايي احمد را از زبان همسرش معرفي كنيم.

در ابتدا ، شهيد كربلايي احمد را براي ما معرفي نماييد
 

محمد در سال 36 در تهران در يك خانواده پنج نفري متولدشد.در سيزده سالگي مادرشان فوت كرد.ايشان دو خواهر و يك برادر داشت .يكي از برادرانشان هم اكنون ازتهيه كنندگان برنامه هاي راديويي است .
همين طور پله پله دوران طفوليت و نوجواني را طي كرد و وارد دانشگاه شد.در دانشگاهي كه در منطقه لويزان است،در رشته مهندسي معماري قبول شد.تا مقطع فوق ديپلم پيش رفت .از انجايي كه به هنر و مخصوصا هنرهاي تجسم علاقمند بود،به اين رشته گرايش پيدا كرد.ضمن اينكه دستي هم در شعر و موسيقي داشت .بعد از شهادتشان وزارت ارشاد به ايشان و ساير شهدا درجه هنرمندي اعطا كرد.ايشان در دوران بچگي،پسر فوق العاده شيطاني بود،اما در ضمن شيطنتش بسيار هم مؤدب بود.طوري كه همه ايشان را دوست داشتند.
محمد پسر درسخواني بودو از همان اول هم شور عكاسي در وجودش بود.از بيست سالگي به صورت حرفه اي كار عكاسي را شروع كرد.او هم چنين فن بيان قوي اي داشت.نه سال در صدا و سيما به كارگرداني مشغول بود. حتي در نويسندگي هم توانا بود.او درباره سلمان رشدي فيلمنامه اي نوشته است.بعد از گذشت اين سال ها هنوز نتوانستم باور كنم كه مرا تنها گذاشته و رفته است.شايد براي همين است كه سر مزار محمد نمي روم.يك شب خواب او را ديدم كه پيشم آمده بود و قبول شدنم در مقطع ارشد را به من تبريك گفت و دوازده كتاب هم برايم آورده بود.من نمي دانم چرا در آن لحظه فكر كردم اين دوازده كتاب مي تواند ارتباطي به دوازده معصوم داشته باشد. خيلي دلتنگ بود.به من توصيه مي كرد هواي خواهرش را داشته باشيم.

چگونه با هم آشنا شديد؟
 

من در يك شركت مهندسي كار مي كردم.پدر بنده هم در آن شركت كار مي كرد.محمد هم به خاطر آنكه رشته اش مهندسي معماري بود،با ما در آن شركت ارتباط كاري داشت.از آنجايي كه پدر و مادرشان وكلا خانواده شان كمتر در كارهاي همديگر دخالت مي كردند، اول ما با هم آشنا شديم.سپس قضيه خواستگاري مطرح شد ودر نهايت در سال 1372 با هم ازدواج كرديم.

از خاطرات كاري ايشان بفرماييد.
 

يك بار تعريف مي كرد كه براي تهيه گزارش از مانوري مي خواستند به منطقه مربوطه اعزام شوند.در هلي كوپتري كه با آن همراه بودند،آقاي رفسنجاني هم حضور داشت.نمي دانم چه مي شود كه براي هلي كوپتر مشكلي پيش مي آيد و مجبور مي شود كه از فاصله اي كه هلي كوپتر بين زمين و آسمان بود، پايين بپرند.همين كار را هم كردند.خدا را شكرهمگي از اين اتفاق جان سالم به در بردند.محمد به ندرت از فعاليت هايش تعريف مي كرد،اما گاهي اوقات چنين اتفاقاتي را برايمان تعريف مي كرد.محمد در بيشتر مانورهاي نظامي شركت كرد.حتي در يكي از اين مانورها عكسي از شليك تانك ذوالفقار گرفته بود كه به وضوح نحوه خروج گلوله از دهانه لوله تانك معلوم است.با همين عكس در مراسمي اول شد.خاطره اي از زبان همكارشان نقل مي كنم.ايشان مي گفت:«از طرف روزنامه در مورد مراسم تشييع پيكر حضرت آيت الله اراكي ،من به اتفاق شهيد كربلايي احمد و يكي ديگر از همكاران با وسيله نقليه روزنامه عازم شهر قم شديم. قرار شد شب رادر مهمان سرايي سپري كنيم .بعد از صرف شام بيرون اقامتگاه،شهيد كربلايي احمد به اتفاق آقاي نجفي راننده گروه ،براي استراحت به محل اقامت رفتند.من هم به اتفاق اميد پارسانژاد ،خبرنگار و عكاس سابق روزنامه براي گشت و گذار در شهر قم و بازديد از محل تشييع يعني مسجد امام حسن عسكري به طرف مركز شهيد رفتيم.پس از ساعاتي براي خواب به همان سرا برگشتيم . در كمال تعجب ديديم كه مرحوم كربلايي احمد و آقاي نجفي طوري خوابيده اند كه تقريبا تمام فضاي آن اتاق كوچك را اشغال كرده اند.ما بدون اينكه آنها متوجه شوند به صورت چمباتمه تا صبح در دو گوشه اتاق به سر برديم.صبح آنها پس از خواب شيرين و با خنده گفتند:«هر كس خربزه مي خورد پاي لرزش هم مي نشيند!»پس از صرف صبحانه ، براي پوشش تصويري مراسم،هر كدام در نقطه اي از شهر مستقر شديم.مرحوم كربلايي احمد براي عكاسي مراسم در محل مسجد امام حسن عسكري ، مستقر شد.محل آغاز تشييع و حركت به سمت حرم مطهر را انتخاب كرد. من و آقاي پارسانژاد در طول مسير از محل مسجد تا حرم مطهر حضرت معصومه (س) و مزار را عكاسي كرديم.
پس از پايان مراسم همديگر را در محلي كه قرار گذاشته بوديم،ديديم».
نكته اين بود كه او با وجودي كه خيلي كم طاقت بود و در آن روز حسابي خسته شده بود ،اما در آن روز حتي تأخير شش ساعته هواپيماي سي130 را تحمل كرد.

شهيد كربلايي احمد وقتشان را در منزل چگونه مي گذراندند؟
 

محمد كارهاي مختلفي انجام مي داد .وقتي از محل كار به خانه مي آمد،هميشه با اينكه خسته هم بود ،لبخند به لب داشت و بچه ها را با جان و دل صدا مي كرد.دراين باره اغراق نمي كنم. حقيقتا اين طور بود.ما در خانه هاي مؤسسه همشهري زندگي مي كرديم. وقتي سرويس شان مي آمد و داخل محوطه مي شد، متوجه مي شد و خودم را آماده مي كردم تا در را برايشان باز كنم.هيچ وقت با كليد در را باز نمي كرد. هميشه دوست داشت زنگ بزند و ما را پشت در ببيند.گاهي اوقات پاي كامپيوتر مي رفت،مشغول كارهاي شخصي اش مي شد.بخشي از وقتش را با بچه ها مي گذراند . چون نقاش هستم و نقاشي مي كنم.ايشان بچه ها را بيرون مي برد.اغلب اوقات بيرون رفتنشان به پارك مقابل آپارتمانمان محدود مي شد .محمد با داشتن اطلاعات عمومي بالا در حل جدول مهارت بي نظيري داشت.خيلي جدول حل مي كرد.هميشه جدول روزنامه را ايشان حل مي كرد.وقتي روزنامه را به خانه مي آورد،من به او مي گفتم:«كمي ازآن را حل نكن تا من هم حل كنم كه اطلاعاتم بالا برود.»به خاطر علاقه اي كه به كتاب داشت ،‌هميشه در منزل براي بچه ها كتاب شعر مي خواند.يادم هست يك روز به محمد گفتم:«شما كه معماري خواندي،بايددر نقاشي هم دستي داشته باشي».ايشان گفت:«خب همسر نقاش گرفتم تا كامل بشوم .»گاهي اوقات با هم تئاتر مي رفتيم . در زمينه خريد محمداصلا حوصله بازار رفتن و خريد نداشت.به من مي گفت : «شما برو انتخاب كن. بعد من مي آيم و با هم مي خريم».من هم قبول نمي كردم . هميشه خريد و تهيه لباس هارا من انجام مي دادم.

از بچه ها و نحوه ارتباط با پدرشان بگوييد.
 

من يك پسر 13 ساله به نام شايان و يك دختر نه ساله به اسم پرنيان دارم.محمد با شايان در درس كار نمي كرد .چون هميشه دعوايشان مي شد.معمولا خودم در درس به شايان كمك مي كردم.با پرنيان خيلي عياق بود.ايشان در خانه خيلي از بچه ها عكس مي گرفت و با نرم افزارهاي كامپيوتري روي عكس ها و فيلم ها كار مي كرد.خلاصه با ايشان و بچه ها روزهاي خوشي را گذرانديم .پرنيان از دوم دبستان تا همين الان كه من اتفاقي آن را ديدم خاطره مي نوشت.در مورد پدرش مي نوشت : «پدرم را خيلي دوست دارم و هميشه مرا با شايان پارك مي برد.الان پدر در بين ما نيست .جايش را دايي علي براي ما پر كرده است . من او را مثل پدرم دوست دارم .چون دايي همه كاري براي ما مي كند و ما را خيلي و دوست دارد .تازه پارك هم مي برد.»

تاحالا پيش آمده بود كه شهيد كربلايي احمد از چيزي ناراحت بشود؟
 

طبيعت آدم ها اين است كه مواقعي از برخي مسائل و پيشامدها ناراحت بشوند،اما كم و زياد دارد.خيلي كم پيش مي آمدكه محمد از كوره دربرود و ناراحت شود.اگر هم عصباني مي شد به خاطر فشاركاري اش بود.در موقع عصبانيت آن را بروز نمي داد و سكوت مي كرد.ما در زندگي مان فقط زن و شوهر نبوديم ، بلكه دودوست بوديم . به جاي اينكه قهر كنيم وازدست همديگر دلخور شويم سعي مي كرديم با صحبت به صورت منطقي مشكل را حل كنيم.

ازرفت و آمدهاي خانوادگي بگوييد.
 

محمد از مهماني رفتن و مخصوصا آمدن مهمان خوشش مي آمد.وقتي مهماني مي رفتيم ،خيلي شوخي و خنده راه مي انداخت و مجلس را گرم مي كرد.خاله هايم او را مثل پسر خودشان دوست داشتند.اگر فاميلي،دوستي يا آشنايي مثلا براي ناهار به منزل ما مي آمد ، آنها را تا شب براي شام هم نگه مي داشت . كلا در زمينه ارتباطات خيلي خوب بود.و از او خاطرات خوبي داريم .او واقعا مرد دوست داشتني اي بود.

از دغدغه اصلي زندگي شهيد بگوييد.
 

محمد خيلي نگران بود.او همواره نسبت به آينده بچه ها حساس بود.وقتي شايان به دنيا آمد، تا هفت روز دائما گريه مي كرد.محمد هم كه كمي ترسو بود،خيلي برايش نگران بود.در اين مدت اورا پيش خودش مي خواباند و از شب تا صبح پلك نمي زدو مراقبش بود.من به او مي گفتم:«خب تو بخواب!من مواظبم.» مي گفت:نه!توخوابت مي برد و موقع شير دادن به بچه،شير مي پره تو گلوي بچه!» عاشقانه بچه هايش را دوست داشت و به آنها ابراز محبت مي كرد.خيلي از كارهايشان را انجام مي داد.آنها را حمام مي برد.وقتي دخترم پرنيان به دنيا آمد، ناخن هايش سياه بود.او طبق معمول نگران بود وخيلي هم ترسيده بود.دائما مي پرسيد:«چرا اين طوريه؟»مامانم هم گفته بود:«چون اكسيژن نرسيده اين طوري شده . نگران نباش .خوب مي شود.» به قدري عاشق و مواظب شايان بود كه بچه تا نه ماهگي اصلا مريض نشد. موقعي كه مي خواست دندان در بياورد تب كرد. شوهر خواهرم مي گفت:من فكر نمي كردم بچه داري تان اين قدر خوب باشد كه بچه تا 9 ماه مريض نشود!»

ازسفرهاي كاريشان بفرماييد.
 

محمد به دليل موقعيت شغلي اش،سفرهاي كاري داخل و خارج از كشور داشت.او دو بار به تاجيكستان و يك بار هم به تركيه رفته بود.معمولا از آنجا عكس هاي زيبايي مي گرفت.در سفرهاي داخلي محمد بيشتر شهرهاي ايران را از نزديك ديده بود.

ازايام خاص و مراسمي كه با هم بوديد بگوييد.
 

محمد روي زمان تولد كساني كه دوستشان داشت ،حساس بود.هيچ وقت اين مورد را فراموش نمي كرد.طوري كه خوب يادم هست ،در چند سالي كه در صدا و سيما كار مي كرد،رئيسي داشت.بعد از اينكه ازآنجا بيرون آمد.روز تولدش به او زنگ مي زد و تبريك مي گفت.من به او مي گفتم:«محمد!تو كه اين قدر زنگ مي زني و تبريك مي گويي و به يادشان هستي ،آيا ديگران هم همين طور به يادتو هستند؟»او هم مي گفت:«بله،همان طور كه من به ياد آنها هستم،آنها هم به ياد منند».يادم هست هميشه براي ما جشن مي گرفت.روي اين قضيه هم بسيار حساس بود.او خيلي از حال و هواي عيد لذت مي برد.وقتي اول اسفند مي شد يكسري نوارهاي قديمي داشت و تا زمان سال تحويل صداي اين نوارها در خانه مي پيچيد.روي اين مسئله تأكيد زيادي داشت . خواهرش مي گفت:«هنگام تحويل سال محمد سفره را مي انداخت».حتي سفره هفت سين خانه شان را در همشهري چاپ كرده بودند. سعي مي كرد كه همه مواردي را كه بايد در سفره هفت سين رعايت شود،رعايت كند.يادم هست روزي ماهي قرمز پيدا نكرده بود.به ناچار رفته بود پونك و در حوضي يك ماهي بزرگي گرفته بود.صاحب آنجا گفته بود:«كجا آقا! پول ماهي را بده!همين طوري كه نيست».خلاصه محمد هم پول را داد و آن ماهي را آورد خانه.من او گفتم:«اين چيست؟گفت:«خب ماهي گيرم نيامد،اين را گرفتم. » سر اين مسئله همه خنديديم و ماهي هفت سين شد خاطره زيبا براي ما!

از ويژگي هاي بارزشخصيتي ايشان بگوييد.
 

خب محمد خصوصيات خوب زيادي داشت و من خيلي چيزها از او ياد گرفتم. فكر كنم بد نباشد يك مقدار از نظمش بگويم . محمد فرد بسيار منظمي بود . الان اين صفت را در پسرم مي بينم كه اين نظم را از پدرش به ارث برده است .طوري كه حتي جلد تمامي هداياي بزرگ و كوچكش را به طور منظم نگه مي داشت . محمد بزرگ و كوچش رابه طور منظم نگه مي داشت .محمد تمام دست نوشته هاي من و دوستانش را به خوبي حفظ مي كرد . همان طور كه گفتم ،محمد مادرش را در سن كم از دست داد و روي يادگاري هاي آن خدا بيامرز بسيار از دست داد و روي يادگاري هاي آن خدا بيامرز بسيار حساس بود از آنان مراقبت مي كرد.يادم هست كه نخي را در چيزي پوشانده بود.پرسيدم:«اين چيست؟» جواب داد : «اين نخ لباسي است كه مادرم مي پوشيد!» خيلي تعجب كردم كه او آن قدر روي چيزهايي كه از مادرش باقي مانده حساس است .همينطور من بعد از شهادتش ، تا آنجايي كه توانستم يادگاري هايش را حفظ كردم ،ولي واقعيتش اين است كه وقتي آدم عزيزش را از دست مي دهد ، ديگر نسبت به خيلي چيزها بي تفاوت مي شود.چون اصل آن چيزي كه ارزشش را داشته را از دست داده است .

از نحوه رابطه شان با والدينشان بگوييد.
 

محمد مادرش را خيلي دوست داشت . پدرش نابينا بود .محمد احترام زيادي به ايشان مي گذاشت .با اينكه ايشان جايي را نمي ديد ، ولي هيچ گاه در اتاقي كه پدرش نشسته بود ، پايش را دراز نمي كرد.اين نشانه ادب محمد نسبت به پدرش بود.

در سال هايي كه با شهيد كربلايي احمدزندگي كرديد چه چيزهايي از ايشان آموختيد؟
 

محمد خيلي صبور بود و با وجود كه خودم هم صبور هستم ، ايشان اين ويژگي را در من رشد داد. زندگي پر فراز و نشيب است . خيلي بالا و پايين دارد. در زندگي مشتركي كه با هم داشتيم به من ياد داد كه در مقابل سختي هاي زندگي مقاوم باشم.از آنجايي كه روي تربيت بچه ها حساس بود،اين به من هم منتقل شد و من هم تا آنجايي كه در توانم هست ، سعي مي كنم كه بتوانم آينده روشني را براي فرزندانم فراهم كنم.

از روزهاي آخر كه با هم بوديد و از تغيير روحياتشان بفرماييد.
 

قرار نبود ايشان به اين مأموريت برود.همان روز مشخص شده بود كه بايد برود.من بعدهااز زبان همكارانش شنيدم كه او به جاي يكي از دوستانش كه خانمش باردار بود ونمي توانست او را تنها بگذارد ، رفت .اما اين اواخر خيلي كم حرف شده بود.من هم علتش را نمي پرسيدم .خب براي يك همسر دوري از مردش خيلي سخت .به خصوص كه اوتا آن موقع حتي ده روز هم نشده بود كه ما را تنها بگذاردو به مأموريت برود .به او مي گفتم : «نمي شود بهانه اي بياوري و به اين مأموريت نروي؟»
آن شب براي اولين بار با بچه ها آب بازي كرد. همان شب دلشوره ي بدي داشتم. چند روز قبل از شهادت ايشان خوابي ديدم كه جالب است .خواب ديدم ،در خانه مادرم هستم و همسايه بغلي مان كه سه شهيد داده بودند مراسمي گرفتند.خانه ما درطبقه پايين ، حسينيه شده بود.من از مادرم پرسيدم : همسايه بغلي شهيد دادند.چرا خانه ما حسينيه شده؟ » دقيقا نور سبز حسينيه را به خاطر دارم. وقتي اين اتفاق افتاد و محمد هم به جمع شهدا پيوست،مادرم گفت:«اين خواب اينجا تعبير شد.»

از سال هاي بعد از شهادت همسرتان برايمان بگوييد.
 

من هيچ وقت رفتن ايشان را باور نكردم. هميشه در اين سال ها حضورشان را حس مي كرد. اوايل شرايط روحي ام خيلي به هم ريخته بود.ديگر دست ودلم به كارخانه نمي رفت .همه ظرف ها روي هم تلنبار مي شد. دوست داشتم تنها باشم .از ديگران خواهش مي كردم كمتر به من سر بزند .چون دوست نداشتم دور وبرم شلوغ باشد.به هر حال محمد در چنين شرايطي زياد به خوابم مي آمد.يك بار به خوابم آمد و گفت:«تو چرا اين طوري هستي؟ به كارهاي خانه و بچه ها نمي رسي؟»من گفتم : «آخر كه تو نيستي». بعد به من گفت :«من هستم .امروز ظهر هم ناهار مي خواهم .بلند شو و خانه را مرتب كن. نهار هم درست كن.حق نداري به بچه ها غذاي مانده بدهي!»وقتي بعد از 10 سال در رشته ارتباطات فوق ليسانس قبول شدم .بسيار به من سخت گذشت . درس ها را نمي فهميدم . مخصوصا يك شب امتحان زبان داشتم .تا ساعت 8 خواندم، اما نگراني نفهميدم مطالب با من بود. تا اينكه همانجا خوابم برد.محمدرا در خواب ديدم كه برايم آبميوه آوردو گفت : «نگران نباش!من هميشه با شما هستم .خودم در درسها كمكت مي كنم. اين آبميوه را از آن طرف براي تو آوردم تا انرژي بگيري .هيچ وقت تورا تنها نمي گذرم .بيشتر از بچه ها نگران سلامتي تو هستم .مراقب خودت باش!»انگار داشت در عالم واقع بامن حرف مي زد.انگار نه انگار كه من محمدرا در خواب ديده باشم. بعد از آنكه بيدار شدم تا دو ساعت داشتم گريه مي كردم كه دوستم گفت : «بنده خدا آمده بود پيش تو تا بهتر درس بخواني ،نه اينكه از درس بماني!»يك بار ديگر خواب ديدم كه محمد با يكي از دوستانش آمده بودند مي خواستيم با هم به مسافرت برويم. انگار مي دانستم از آن دنيا آمده است . به او گفتم :«محمد!از آن دنيا چه خبر ؟ آنجا تنهايي؟سخت نمي گذرد؟»انگار دلم سوخت . به او گفتم: «خب زن بگير!».به من گفت : «من امروز وقت دارم كه با تو باشم.با دوستم به ديدن تو آمده ايم .اينجا همه براي خودشان خانه و زندگي دارند ،ولي من منتظر شماهستم كه بياييد.»يك مقدراي هم چهار شانه شده بود. خودش خنديد و گفت :«الان فكر مي كني كه من آنجا خوش مي گذرانم!»بعد با هم به جايي رفتيم .آقاي نشسته بود.محمد ليست تعدادي كتاب از او گرفت و گفت:«نگران نباش! كتاب هاي دانشگاهت را من مي خرم».يك ليست سيزده تايي بود. آن آقا گفت :«ببينيد خانم! اين سيزده تا نيست .دوازده تاست . ايشان اشتباه مي كنند.»من به ايشان گفتم : «مگر شما او را مي بينيد؟»او هم گفت :«بله!شهدا زنده اند.»خلاصه آنها رفتند و من از خواب بيدار شدم . يك بار يكي از همسايه هاي مادرم خواب ديده بود كه مجلسي هست و حضرت فاطمه الزهرا در آنجا تشريف داشتن. ايشان رو به همسايه مادرم كردند و شش النگو از دستشان در آوردند و فرمودند: «اينها را به دختر خانم نوري بدهيد.» جالب اينجاست كه همسايه مادرم نمي دانست محمد شهيد شده است .

درباره نظرتان نسبت به خانواده شهدا بگوييد.
 

خانه ي مادري ام در محله اي است كه خانواده شهداي زيادي در آنجا ساكن اند .من هميشه براي همه شان احترام خاصي قائل بودم و با خانواده شهدا بيگانه نبودم ،اما هيچ وقت فكر نمي كردم روزي من هم همسرشهيد شوم. چون پيش خودم فكري مي كردم كه شهيد و شهادت مال زمان جنگ است و به الان مربوط نيست .وقتي به محمد و شرايط كاري اش نگاه مي كردم ،احتمال خطر يا سانحه اي رامي دادم ،اما نه اينكه ايشان هم شهيد بشود.

چگونه از شهادت ايشان مطلع شديد؟
 

صبح آن روز من به همراه مادرم به دندانپزشكي رفته بوديم .ظهر كه به خانه برگشتيم پدرم گفت:«ظاهرا هواپيمايي سقوط كرده ،ولي نگران نباش هواپيماي ارتش بوده است.»تا اين خبر را شنيدم شروع كردم به زدن خودم و از حال خودم خارج شدم.بعد گفتم : «محمدو همكارانش هم براي مانور با هواپيمايي ارتشي رفتند چابهار!»اين صحنه را بچه ها هم ديده بودند.هر دويشان زدند زير گريه .
براي شناسايي من رفتم .اين كار خيلي رويم تأثير گذاشت .به همين علت هم به خوابم مي آمد و مرا دلداري مي داد. به من مي گفت :«ببين من دست هايم را عمل كردم .ناراحت نباش!»

رسالت همسر شهيد را در چه مي دانيد؟
 

اولين رسالتم اين است كه بتوانم فرزندانم را آن طور كه محمد مي خواست و دغدغه اش را داشت تربيت كنم.بعد هم بايد از نظر اخلاق ، علم و ...طوري زندگي كنم كه بتوانم براي جامعه قدمي بردارم وبراي ساير خانم هاي مملكتم الگو باشم.
http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58

تصویر بردار شهید
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
تصویر بردار شهید


گفتگو با آقاي محمد حسين فريس آبادي (پدر شهيد محمدرضا فريس آبادي)
 

درآمد
 

شهيد محمدرضا فريس آبادي تصوير بردار شبكه خبر بود.او از خردسالي تا دوران جواني همواره اهل مطالعه و تحقيق بودو هيچ گاه از اين امر دست نكشيد.با اين ويژگي وارد دانشكده خبر شد و توانايي هايش را شكوفا ساخت.او ازاول ساخت برنامه«آفتاب شرقي»درآن حضور داشت و تصويربرداري مي كرد،تا اينكه پس از برادر شهيدش عليرضا،مهرقبولي اش را گرفت و در سانحه سقوط هواپيما شهيد شد.ما رسالت به تصوير كشيدن گوشه اي از زندگي ايشان را از زبان پدر بزرگوارش بر دوش داريم.

شهيد محمد فريس آبادي را معرفي كنيد.
 

محمدرضا در سال1353 در محله نارمك تهران متولد شد .از همان بچگي ، بچه به خصوصي بود.تا آنجا كه به خاطر دارم و مي ديدم كتاب دورش جمع كرده است و دارد مطالعه مي كند.بعضي موقع ها هم مي شد كه از دست كتاب خواندنش ناراحت مي شدم و به او مي گفتم:«بابا بس است ديگر!»او هم ول نمي كرد .مثلا شمعي مي آورد و پتويي روي سرش مي كشيد و همين طور كه زير پتو به خواندن ادامه مي داد .از مطالعه خسته نمي شد.از بچگي هم با كسي بازي نمي كرد. تنها بازي مي كرد.زياد اهل بازي هاي گروهي با دوستان نبود.مخصوصا در دوران بچگي خودش را به طريق مختلف سرگرم مي كرد. مثل آبياري باغچه و گل و گياه.با بچه ها قاطي نمي شد.در دوران بسيار بهترين شاگرد دربستان شهيد چمران بود.در فعاليت هاي مفيد غير درسي مثل فعاليت در بسيج به طور مستمر و جدي شركت مي كرد.به قولي محمدرضا همه كاره مدرسه شان بود.با اينكه درسخوان و شاگردي زرنگ بود، ولي هيچ وقت نديدم كه در خانه و جلوي ما درس بخواند. اين روند ادامه داشت،تا اينكه متوجه شديم مدركش را گرفته و وارد دانشكده خبر شد است .در آنجا رشته اي در اين زمينه فكر كنم صدابرداري بود، مي خواند.وقتي وارد صدا و سيما شد .خيلي زودمسلط بر كار شد . طوري كه ظرف مدت كوتاهي نسبت به راه اندازي دفتري با تدوين كارها و فيلم هاي شبكه دو سيما اقدام كرد.با اينكه محمدرضا فرزند ما بود و من پدرش بودم و ساليان زيادي را با هم گذرانديم ،ولي اعتراف مي كنم كه شهيد فريس آبادي را نشناختم .خودش هم دوست نداشت خودرا آشكار كند.بعد از شهادتش ،در مراسم تشييع خيلي ها از خيريه هاي مختلف مثل كهريزك،كرج،و ورامين به ما مراجعه مي كردند.يكي از خيريه ورامين آمده بود مي گفت:«بايد اعلاميه اي به ما بدهيد تا ببريم.»پرسيدم:«شما كي هستيد؟ من شما را نمي شناسم.»جواب داد:«من از خيريه ورامين آمده ام .پسر شما سر برج چكي مي آورد و به ما مي داد و از ما مي خواست تا براي مستضعفان خرج كنيم».در دردشت كودكستان يا مؤسسه خيريه اي بود كه گوشت قرباني را براي تقسيم كردن و استفاده ان بچه ها به آنجا مي برد. او واقعا انسان بود.حيف كه ما دير او را شناختيم. هيچ وقت به ما نمي گفت:«من حتي يك ،يك ريالي به كسي داده ام.»قبل از شهادتش و قبل از اينكه در اين باره بدانيم و پيش خودمان مي گفتيم: «محمدرضا را نگاه كن!هيچ وقت چيزي نمي آورد.»در اين مواقع او رو به من مي كرد و مي گفت:«من براي شما چه بياورم. بحمدالله دستتان به دهنتان مي رسد. بايد براي كسي ببرم كه ندارد.»ياد او هرگز از خاطرمان نمي رود.

از اعتقادش نسبت به حضرت فاطمه (س) بگوييد.
 

عجيب بود هيچ وقت ذكر اين خانم از زبانش نمي افتاد.مي خواست بلند شود ناخودآگاه مي گفت:«يا فاطمه(س)!»علاقه خاصي به آن حضرت داشت.حتي محمدرضا درباره بي بي كتابي هم نوشت و اشعاري هم رود كه الان دست پسرم علي است.يادم مي آيد زماني كه مي خواستيم محمدرضا نزديك خودمان دفن شود،مسئولين بهشت زهرا گفتند بايد كمي صبر كنيد.از نماز ظهر تا نماز مغرب و عشا صبر كرديم تا موفق شديم محمدرضا را دفن كنيم . يكي از دوستان پرسيد:«مي داني چه كسي را شب دفن كردند؟»جواب دادم : «نه» گفت :«خانم فاطمه زهرا (س) را هم وقتي مي خواستند دفن كنند شبانه به خاك سپردند.»در اين زمينه هم محمدرضا كه از ارادتمندان به حضرت فاطمه (س) بود اين سعادت نصيبش شد.

درباره فرزندانتان بفرماييد.
 

من سه پسروسه دختر دارم.دو تا از دخترهايم را شوهر داده ايم .از پسرها يكي الان مهندس است و در حال حاضر كارهاي زيرسازي پروژه هاي عمراني شهرداري را انجام مي دهد. دو تا از آنها را كه محمدرضا و عليرضا هستند در راه خدا فدا كرديم .عليرضا در زمان جنگ در جبهه شهيدو محمدرضا هم در سانحه هوايي سي 130 به درجه رفيع شهادت نايل شد.من از همه بچه هايم راضي ام .همه شان به مسائل ديني و اعتقادي پايبندند.از اين لحاظ خدا را شكر مي كنم كه خداوند به من فرزندان صالحي عطا كرده است تا بتوانم در راه خدا بدهم.اگر باز هم قرار باشد در راه خدا قدمي بردارم دريغ نمي كنم و فرزندانم را يك به يك در راه اسلام و قرآن خواهم داد.

از عليرضا فريس آبادي برادر شهيد محمدرضا فريس آبادي بگوييد.
 

وقتي عليرضا چهار پنج ساله بود،هميشه پوتين مي پوشيد و مي رفت هيئت.خيلي هم اهل درس نبود و علاقه اي به آن نداشت . مخصوصا آن موقع زمان طاغوت بود،ولي بالاخره يواش يواش با پيگيري هايي كه مي كرديم درسش را ادامه داد،تا اينكه انقلاب شد. در دوران پيروزي انقلاب دائما در جريان ها حضور داشت.يادم مي آيد وقتي پادگاني در شرق تهران را خالي كردند ديدم با پوتين كهنه اي امد.به شوخي گفتم:«از آن همه پادگان، كتاني نو را دادي و پوتين كهنه گرفتي!»به او برخورد.خلاصه رفت و برگشت .ديدم از همان پادگان 2 تا هفت تير و يك بسته 40 تايي فشنگ به خانه آورد.به او گفتم :«براي چه اينها رو آوردي خانه؟»گفت:«اين دو تا اسلحه را از دفتر فرمانده پادگان آوردم.»اين كار دل و جرئت زيادي مي خواست .در شلوغي ها به من مي گفت ،اين تفنگ را بده تا استفاده كنم.من مخالفت و هميشه آنها را قايم مي كردم.تا اينكه انقلاب شد . سال 59 در اوج انقلاب ديدم ،دو روز بود كه از عليرضا خبري نداشتيم .دلواپس شدم .نمي توانستم كاري كنم.دائما مي رفتم سر كوچه و مي آمدم خانه .ديدم با چند نفر وارد خانه شد. پرسيدم:«عليرضا! كجا بودي؟»جواب داد: «درغائله دانشگاه تهران و درگيري ها اگر آن خانم در خانه اش را باز نمي كرد و ما را پناه نمي داد،همه ما را گرفته بودند.خيلي شانس آورديم.»وقتي جنگ شروع شد،دائما مي گفت :«من مي خواهم بروم جبهه»مادرش مي گفت : «نمي گذارم بروي».بالاخره نتوانستيم كاري كنيم.يك روز ساكش را به كمك خواهرش بست و يك موتري آمد دنبالش و رفت .چيزي نگذشت كه برگشت .گفتم:«ديدي وقتي مادرت راضي نباشد نمي تواني بروي!»وي بالاخره رفت.مي خواست به جزيره مجنون برود و دوماه در آنجا بماند. فكر كنم 28 آبان بود كه من دم در كوچه بودم .ديدم دونفر كه يكي شان سپاهي بود و ريش بلندي داشت به خانه نزديک شد .اول توجه نكردم بعد فهميدم عليرضاست .به او گفتم : «اين چه سر و وضعي است كه براي خودت درست كردي؟».22 روز مرخصي داشت ، ولي فقط دو روز ماند.گفت:«نمي توانم اينجا بمانم،در حالي كه دوستانم در آنجا دارند شهيد مي شوند»‌و رفت .يك روز در خواب ديدم سه تا از دندان هايم افتاد.بعد از اينكه بيدار شدم صدقه كنار گذاشتم.يك مقداري هم نگران شدم .او 22 روز بود كه به جبهه رفته بود.در همان جا سه تير به دست و پايش خورد و يكي دو تا از دوستانش هم شهيد شدند.او را به بيمارستان امام خميني انتقال دادند.يكي از دوستانش با خودش پرتقال و...آورده بودو دم در منزل آمد.پرسيد:«منزل فلاني؟»جواب دادم :«بله .شما؟»گفت:«من دوست عليرضا هستم.براي شما ميوه آورده !»حالا نگو آن ميوه ها را براي عيادت عليرضا آورده بود. به گفتم :«او جبهه است».خلاصه فهميدم عليرضا مجروح شده و الان در بيمارستان است .رفتيم بيمارستان. مادرش خيلي ناراحت بود. به او سخت گذشت،اما خوشحال بود كه هنوز عليرضا زنده است و دست و پاهايش سالم است .مادرش چهار ماه بالا سرش بود. به قول او ،عليرضا خيلي خوش گوشت بود. خيلي زود زخم هايش التيام يافت ،اما عليرضا از يك چيزي بسيار ناراحت بود.مي گفت:«من لياقت شهادت را نداشتم.با اينكه سه تا تير خوردم و اين همه زجر مجروحيت كشيدم،اما فلاني با يك تير پر كشيد و رفت.»خيلي به حال دوستانش كه شهيد شده بودند غبطه مي خورد. ناراحت بود از اينكه چرا او شهيد نشد.وقتي خوب شد دوباره مي خواست به جبهه برود .من نمي گذاشتم .تا اينكه امام خميني را در خواب ديدم و به ايشان گفتم: «آقا!‌نمي گذارم محمدرضا دوباره به جبهه برود.»نمي دانم محمدرضا بود كه پرچم سبزي را در آورد و به من نشان داد. شب قبل گفتم :«بيا برويم خانه فلاني».گفت:«نه . من آنجا نمي آيم .اينها حجابشان را رعايت نمي كنند.»بعد هم رفت خانه و وسايل را بست .در آن روز باراني به پادگان رفت .اتوبوس ها آمدند.او سوار شد و رفت .

از خاطراتتان با فرزندان بفرماييد.
 

محمدرضا سه ساله بود كه به همراه عليرضا به قم مي رفتيم.وقتي در ماشين نشسته بوديم طلبه اي هم همسفر ما بود.با عليرضا شروع كرد به صحبت كردن.بعد به محمدرضا گفت : «آقا كوچولو!مي تواني اين نامه را برايم بخواني ؟»محمدرضا هم در آن سن و سال نامه را خواند.طلبه خوشش آمد و يك 20توماني به عنوان جايزه به اوداد.محمدرضا با ما در دل نمي كرد.هيچ وقت دوست نداشت با گفتن ناراحتي هايش كسي را ناراحت كند.من يك كارگر ساده بودم.كارم شب و روز نداشت و براي يك لقمه نان خيلي سختي مي كشيدم . يادم هست چه شب هايي كه من و خانم غذا نخورده بوديم ،ولي نمي گذاشتيم بچه ها سر گرسنه به زمين بگذارند . وضع مالي خوبي نداشتيم ،اما همين صفا و صميميتي كه در خانه بود، براي ما خيلي ارزش داشت . عليرضا گلوله اي كنار قلبش داشت كه اذيتش مي كرد.به او گفتم :«بابا!اول آن را در بياور.بعدا برو منطقه!»گفت:«نه بابا!اين يك روزي به دردم مي خورد».بعدها معني حرفي را كه زد فهميدم .آن روز وقتي مي خواست برود ، گفت:«بابا مرا مي رساني؟» من هم كه حال نداشتم،گفتم :«نه خسته ام خودت برو».آن زمان بحث ترور منافقين مطرح و اوضاع خيلي خطرناك بود.خلاصه پياده رفت . من در خانه نشسته بودم كه ناگهان صدايي مرا وادار كرد كه برسانمش.سر كوچه سوارش كردم و رساندمش.بعدا كه به آن فكر كردم متوجه شدم،اگر اورا نمي بردم و نمي رساندم.ناراحت مي شدم كه چرا خواسته اش را اجابت نكردم.از اين بابت خدا را شكر مي كنم.محمدر ضا با همه مي ساخت و با همه مهربان بود.ما طوري فرزندانمان را بزرگ كرديم كه به ياري خداوند آنها هم به درد دنيا بخورند و هم به درد آخرت .

از تولد فرزندانتان بگوييد.
 

عليرضا تولد حضرت اميرالمؤمنين به دنيا آمد.ان روز چهلم حضرت آيت الله بروجردي بود .در پنج شنبه اي به شهادت رسيد كه تولد حضرت علي بود.عليرضا در زمستان در حالي كه از شب چله سه روز و محمدرضا هم وقتي كه از شب چله 15 روز گذشته بود ،در شب عيد قربان به دنيا آمد.از اين جهت به ايشان مي گفتيم:«حاجي!»و اسم رضا در اسامي هر سه آنها وجود دارد؛عليرضا ، محمدرضا ، و حميدرضا.عليرضا بچه دوست داشتني بود،اما با توجه به شرايط كاري سختي كه من داشتم ،صبح مي رفتم و شب خسته بر مي گشتم ،نمي توانستم با بچه ها بازي كنم.مثلا آنها را بغل بگيرم و نوازش كنم ،اما هميشه سعي مي كردم با آنها به مهرباني رفتار كنم.خدا شاهد است بچه ها اصلا ما را اذيت نكردند.همه در خانه به سر محمدرضا قسم مي خوردند.وقتي مهمان مي آمدو بچه ها شلوغ مي كردندآنها را يك جا جمع مي كرد و با آنها بازي اي راه مي انداخت تا اذيت نكنند. خوب مي دانست كه چه كند و چگونه با بچه ها رفتار كند.خيلي فهميده بود.هر كاري را سر جاي خودش انجام مي داد.
وقتي عليرضا شهيد شد ،خيلي ناراحت شدم . چون صلابت خاصي را در او مي ديدم . زماني كه از جبهه برگشته و مجروح بود، نصيحتش مي كردم كه ديگر نمي خواهد بروي و از اين جور حرف ها.به كتابي كه در دستش بود اشاره كرد و گفت:«بابا!حديثي پيدا كردم كه بيان حضرت امام جمعفر صادق(ع) است»اصلا انگار نه انگار كه من داشتم يك ساعت او را نصيحت مي كردم؛اصلا به قول معروف توي باغ نبود .مي گفت:«اگر شما مي دانستيد چه حال و هوايي دارد و چگونه است آن وقت بود كه حاضر نبوديد يك لحظه اينجا را تحمل كنيد». ديدگاهش نسبت به بني صدر هم اين طور بود.مي گفت «بابا!نمي داني چه آدمي است .در هويزه باعث شد بچه هاي دانشجو قتل عام شوند».اصلا از او خوشش نمي آمد. در اين باره با مادرش بحث مي كرد.مادرش مي گفت:«اين سيد اولاد پيغمبر است.آدم خوبي است»عليرضا مي گفت:«نه»!حتي به او رأي هم نداده بود.خيلي براي ما تعجب آور بود.نظر منفي اش را در مورد بني صدر جلوي فاميل و خانواده هم مطرح مي كرد و هيچ ابايي نداشت.
بعد هم به ما مي گفت:«خدا آگاهتان كند.» يادم هست كه از دستش ناراحت شدم و رفتم جلو تا دو تا سيلي به او بزنم.قبل از اينكه به او برسم،گفت:«بابا! فكر نمي كني بچه هم اشتباه مي كند.با اين حرف از زدنش منصرف شدم.اگر من از روي ناراحتي چيزي چه به عليرضا يا محمدرضا مي گفتم،سررا بالا نمي آوردند كه در روي پدر و مادرشان بايستند. خيلي با تربيت بودند و احترام مي گذاشتند.با اينكه 6 تا بچه داشتيم ،ولي يك بار نديدم با هم دعوا كنند.رابطه خيلي خوبي با هم داشتند.يك بار براي فيلمبرداري به مشهد رفته بود.در اين سفر به حرم امام رضا(ع)رفته ودر آنجا حاجتش را گرفته بود.بعد مي گفت:«من حاجتم را گرفتم و ديگر نمي مانم.»اگر سري به دوستانش بزنيد اين جمله را كه چندي بار هم در خانواده به ماگفته بود،خواهيد شنيد.او مي گفت :«زياد نمي مانم!».عليرضا و محمدرضا ديدگاه عجيبي نسبت به فقرا داشتند .اهل انفاق بودند و هر كاري از دستشان بر مي آمد براي كساني كه نيازمند بودند ،دريغ نمي كردند .يادم هست كه اگر دو نوع خورشت سر سفره مي گذاشتيم،عليرضا فقط از يك نوع مي خورد.به مادرش مي گفت : «ما بايد به فكر آنهايي كه ندارند ،باشيم.»با اين كار احساس دلگرمي مي كرد. براي اينكه تقويت شود، مادرش برايش چيزهايي پر قوت درست مي كرد.همان طور كه گفتم خيلي خوش گوشت بود.در يك هفته 53 تا از بخيه هايش خوب شد.چند روز بعد گفت:«اگر شما از اين غذا نمي خوريد،من هم ديگر نمي خورم» و ديگر نخورد.با هم سفرهاي زيادي مي رفتيم يك بار بعد از مجروحيت با مادرش به شمال ،رامسر خانه يكي از بستگان رفت. از قضا در آنجا دختر خانمي بود كه ديدگاهي نزديك به منافقين و مسعود رجوي داشت . آنجابا هم بحثشان شد.از هيچ چيز نمي ترسيد. بحث بالا گرفت .من هم به خودم گفتم ، آمديم چند روز مرخصي ،نگاه كن با چه مسئله اي روبرو شديم .
وقتي عيد مي شد هر كس يك قسمت از كار سفره هفت سين را مي كرد.يكي تخم مرغ رنگ مي كرد. يكي سبزه سبز مي كرد و... همه با هم بوديم،اما وقتي محمدرضا از بين ما رفت ديگر هيچ عيدي براي ما عيد نشد.هيچ عيدي براي ما صفا نداشت .دراين چند سال خيلي به ما سخت گذشت.ما با خاطره هايي كه از آنها داريم زنده ايم.وقتي بچه ها بزرگتر شدند با هم زياد فوتبال مي رفتند و خيلي هم وقت مي گذاشتند. يك شب ساعت 12 محمدرضا مي خواست برود فوتبال ،اما به مادرش نگفته بود كه مي خواهم شب با بچه ها فوتبال بازي كنم.چقدر هم مادر پرسيده بود كجا مي خواهي بروي نمي گفت .خلاصه رفت.من هم دنبال او رفتم تا ببينم مي خواهد كجا بررود.از منزلمان در دلاوران پياده راه افتاديم به سمت رسالت .از آنجا به فرجام ،بعد به ميدان رشيد و دانشگاه علم صنعت رفتيم .طوري كه اين بنده خدا خسته شده بود و كنار دانشگاه علم و صنعت جلوي بيمارستاني نشسته بود.بعد فهميديم رفته فوتبال .براي اينكه مي دانست دنبالش مي رويم ما را چرخانده بود.خيلي خنديديم .وقتي محمدرضا از سربازي برگشت در طبقه پايين زندگي مي كرد.مي ديدم در اتاقش يك جا سيگاري است .محمدرضا به من گفت:«بابا! شما به من اطمينان نداريد.اگر من مي خواستم سراغ اين مسائل بروم،موقع سربازي در كردستان موقعتي رفتن سراغ ين جور مسائل بيشتر فراهم بود».بعد از اين جريان خيلي به بچه ها اطمينان پيدا كرده بودم.حتي اگر سه ماه هم از من دور بودند نگرانشان نبودم.

از فعاليت هاي كاري شهيد بگوييد.
 

محمدرضا در دانشكده خبر تصويربرداري خواند.بعد از ورود به صدا و سيما،در شبكه خبر مشغول به كار شد.بعدها آقاي شجاعي مهر گفت:«اگر محمدرضا شهيد نمي شد، حتي مي توانست به رياست سازمان صدا و سيما برسد».خيلي توانا بود.اهل اين نبود كه در مورد كارهايش صحبت كند.خيلي افتاده بود. از جمله كارهايي كه انجام مي داد ، برنامه«آفتاب شرقي»شبكه 1 بود.وقتي كارهاي او را در تلويزيون مي ديديم،خيلي افتخار مي كرديم كه اين برنامه پسر ما محمدرضا است .غير از كار در صدا و سيما بخشي از فعاليت هايش در بسيج مسجد بود. در آنجا خيلي فعلا بود.هر كس كه يك بار با محمدرضا روبه و مي شد،ديگر دوست نداشت از او جدا شود.بچه هاي مسجد را سازماندهي مي كرد.يادم مي آيد بعد از شهادتش بچه ها به خانه ما آمدند و مثل ابر بهاري گريه مي كردند .در ايام عاشورا كارهاي مرتبط با اين روز را انجام مي داد.هر موقع هم براي كارهايشان پول كم مي آوردند،بچه ها را به خانه مي فرستاد و من به ايشان پول مي دادم تا كارهايشان لنگ نماند.خيلي پيگير بود.

از اواخر زندگي شهيد فريس آبادي بگوييد.
 

محمدرضا با حاج آقاي اديب دوست بود.يك بار اواخر عمر شهيد براي زيات امام حسين (ع) به عتبات عاليات مشرف شده بوديم . آنجا آقاي اديب را ديديم .بعد از احوالپرسي گفت :«ازمحمدرضا چه خبر؟ »گفتم:حاج آقا!هنوز زن نگرفته».گفت :«شما برايش انتخاب كنيد .ان شاءالله كه درست مي شود» اين صحبت در كربلا در صحن امام حسين (ع) بود.گذشت .يك بار ديگر اين دفعه ايشان را در صحن امام رضا (ع) ديديم .ايشان پرسيد:«محمدرضا ازدواج كرد؟»جواب دادم:«بله.»خلاصه يك هفته بعد از ديدار حاج آقاي اديب در مشهد او شهادت رسيد.روز آخر قرار بود صبح به سمت چابهار پرواز كنند.ما آن روز در خانه بوديم كه متوجه شدم هواپيمايي سقوط كرده است،‌ولي هنوز نمي دانستم محمدرضا هم در آن هواپيما بود يا نه . يك دفعه ناشناسي به خانه زنگ زد و گفت:« من ديشب خوابي ديدم كه در سقوط هواپيمايي پسر شما آقا محمدرضا هم بوده و شهيد شده و فقط از جسدش پاي او سالم مانده است.» وقتي رفتيم ديديم كه درست گفته و پايش سالم مانده بود.پذيرش اين موضوع براي ما خيلي سخت ودردناك بود،ولي بايد آن را بپذيريم كه پذيرفتيم و پسرمان را مانند عليرضا در اين راه پر افتخار داديم.

درباره رسالت خانواده شهدا در جهت حفظ خون آنها بگوييد.
 

شهدا راه خودشان را رفتند.راهي كه باعث سربلندي ما و خودشان در اين دنيا و آخرت گرديد ،اما فقط نبايد منتظر شفاعت شهدا باشيم ، بلكه بايد تلاش كنيم .مي بايست در اين انقلاب ،حسيني باشيم و حسيني برويم .براي پاسداشت خون شهدا كاري انجام دهيم .ما اين انقلاب را به راحتي به دست نياورديم ،بلكه از مهم ترين چيزهايمان يعني هستي،خون و جانمان گذشتيم و فرزندان پاره جگرمان را براي راه امام حسين (ع)و اين انقلاب داديم. پس بايد درراه پيشرفت اين انقلاب گام برداريم.ما مسئول كار خودمان هستيم .هر كس بر مبناي كاري كه در اين دنيا انجام مي دهد بايد در آن دنيا پاسخگو باشد .خانواده شهدا علاوه بر سختي هايي كه كشيديم دچار مظلوميت نيز هستيم .در اين سال ها ما زخم زبان هاي زيادي شنيديم .نمك بر زخممان مي پاشيدند و مي رفتند .خدا را شاهد مي گيرم تا 8 سال بعد از شهادت عليرضا نتوانستم يك كفش نو بپوشم .من يك كارگر ساده هستم. وضع مالي خوبي ندارم ،اما نشد يك بار به خاطر اين نوع مسائل به بنياد شهيد رو بيندازم.اصلا ناراحت مي شدم و برايم خيلي سخت بود.حتي حقوقي هم كه مي گيريم باور كنيد به قدري خرج سفره و نذر و نياز آقا پسرهايمان مي كنيم كه بعضي اوقات كم مي آوريم . ما از هيچ جا توقعي نداريم.فقط از اين حرف ها و نقل ها درباره خانواده شهدا ناراحت مي شويم كه چرا ديدار برخي از افراد نسبت به خانواده شهدا اين گونه است . و گرنه بچه هايم كه هيچ،حاضرم خود و تمام كسانم را هزاران بار در راه انقلاب فداكنم. اگر هزاران فرزند هم داشتم در راه امام حسين(ع) مي دادم ، زيرا اين مسير را باور دارم.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58


پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (1)
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ساعت 1:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (1)


گفتگو با سهيلا زارع تيموري(همسر شهيد محمود ايل بيگي)
 

درآمد
 

شهيد محمود ايل بيگي از پيشكسوتان عرصه خبر و خبرنگاري بود كه در كارنامه خود به تصوير كشيدن روزهاي دفاع مقدس را هم داشت .او در آخرين مأموريت خود در قامت خبرنگار واحد مركزي خبر بود كه همراه ديگر همكاران خويش در هواپيماي C130 به آرزوي ديرينه خود رسيد.آنچه پيش روي شماست تصويري ازآن شهيد درايينه خاطرات همسرآن شهيدوالا مقام است .

در ابتدا مختصري از شهيد ايل بيگي بگوييد.
 

شهيد در 1341/12/2 در شهرستان كبوتر آهنگ همدان به دنيا آمد.در دوسالگي به تهران آمدند و در منطقه سي متري جي ساكن شدند. ايشان شش برادر داشت.شهيد ايل بيگي فرزند ششم خانواده هشت نفري بود.دوران ابتدايي و راهنمايي را در همان منطقه 30 متري جي سپري كرد.بعد از اينكه دبيرستان را به اتمام رساند ،بلافاصله به سربازي رفت و در ارتش خدمت كرد.
ايشان هميشه دوست داشت كارش را به بهترين نحوه انجام دهد.طوري بود كه در دوران سربازي به عنوان سرباز نمونه از فرماندهان آن وقت ارتش سردوشي افتخاري گرفت.بعد از اينكه دوران خدمت سربازي را به پايان رساند ،وارد صدا و سيما شد و به استخدام سازمان در آمد و به عنوان خبرنگار واحد مركزي خبر مشغول فعاليت شروع كرد. اگر بخواهم در خصوص تحصيلاتش بگويم، ايشان ليسانس ارتباطات دارد و به خاطر حرفه شان به زبان انگليسي تسلط داشت . شهيد همزمان دو ديپلم يكي در رشته تجربي و يكي در رشته ادبيات كه آن موقع به ديپلم انساني ديپلم فرهنگ و ادب گفته مي شد، گرفت .

ازخصوصيات اخلاقي شهيد ايل بيگي بگوييد.
 

شهيد ايل بيگي به نماز اول وقت اعتقاد زيادي داشت .واقعا مؤمن بود.هميشه به دعا قرآن دل مي سپرد. با قرآن انس زيادي داشت . هميشه مي گفت كه من آخر يك روز رازهايي را كه در آيات قرآن وجود دارد كشف مي كنم.خيلي براي قرآن وقت مي گذاشت .تمام معني آيه و تفسير آن رابه دقت مطالعه مي كرد.
به خانواده اهميت زيادي مي داد.بسيار اهل مطالعه بود.ايشان كتابخانه اي پر از كتاب هاي مختلف داشت و به خاطر مطالعه زيادي كه مي كرد اطلاعات بالايي داشت .
يكي از ويژگي هاي شهيد ايل بيگي اين بود كه با هر كس متناسب با خودش رفتار مي كرد. شيوه جالبي بود.بچه ها را خيلي دوست داشت ،خيلي با بچه ها گرم و صميمي بود.در خانه مان با بچه ها در سالن پذيرايي فوتبال بازي مي كرد. تو سر و كله هم مي زدند .همين طور نسبت به بچه هاي فاميل و بچه هاي برادرشان معتقد بود كه بچه ها نبايد در خانه باشند .براي همين آنها را زياد بيرون مي برد. نظرش اين بود كه بايد بچه ها از همان بچگي وارد اجتماع شوند، اجتماع را بشناسند و با همه چيز آشنا شوند و بچه ها را همه جا مي برد مثلا پارك ،مكان هاي آموزشي تفريحي و...
اصولا آدم مغروري نبود.بلكه خاكي خاكي بود. هيچ وقت خودش را نسبت به كس ديگري بالاتر و برتر نمي ديد .خودخواهي در آقا محمود راهي نداشت .از ديگر ويژگي هاي شهيد ايل بيگي اين بودكه از همه لحاظ مثلا فكري ، مالي و...دوست داشت به افراد نيازمند كمك كنند.
شهيد ايل بيگي محيط زندگي مان را گرم كرده بود و در رفت و آمد هاي فاميلي حضورشان بسيار مؤثر بود.رفت و آمد براي ايشان بسيار اهميت داشت .
همه اقوام تهران هستند با اينكه فرزند ششم خانواده بود،با مديريتي كه از خود نشان مي داد از همه برادرها بهتر و زبانزد انان بود. روابط عمومي بسيار قوي اي داشت .ما خيلي به كبوتر آهنگ مي رفتيم.ايشان حداقل سالي دو بار به انجا مي رفت و ما راهم با خود مي برد. در مدتي كه آنجا بوديم به خاله ها ودايي ها و هر كسي كه آنجا بود سر مي زد.برادر شوهرم در نيروي هوايي است و در پايگاه نوژه ساكن بودند .وقتي براي اولين بار رفتيم ما را به منزلشان دعوت كردند.من از آنجا خانواده ايشان را بيشتر شناختم و متوجه شدم آنها خانواده بسيار با محبت و محترمي هستند.
كبوتر آهنگ افراد مؤمني اند وداراي يكسري رسم و رسوم خاصي اند.در ابتدا اين براي من خيلي سخت بود تا بتوانم آنها را بپذيرم ، اما كم كم با آن كنار آمدم.
ايشان هميشه مرتب ،منظم ،با كت و شلوار و سامسونت به دست در محله رفت و آمد مي كرد.شهيد ايل بيگي معتقد بود كه طرز پوشش و نوع رفتار شخصيتشان را مي رساند.سعي مي كرد به همه كمك كند ،به انها مشورت بدهد و در مسائلي كه مطلع است ديگران را نصيحت كند.برايشان خيلي مهم بود كه بتواند ديگران را قانع كند،اما اگر مي ديد فايده اي ندارد سكوت مي كرد و ادامه نمي داد.رفتار و برخوردشان طوري بود كه شهره عام و خاص خلاصه زبانزد آن محله بود.آنچه كه از ايشان ياد گرفتم ايمانش بود كه رويم بسيار تأثير گذار داشت .بر مسئله حلال و حرام بودن و رعايت آن تأكيد مي كرد. درباره نماز شب به من مي گفت:«شما نماز شبت را بخوان ببين خداوند هر آنچه مي خواستي نمي دهد؟»اين قدر تأكيد به نماز شب مي كرد. اهل فكر كردن به ماديان نبود. مال و منال در نظرشان رنگ باخته بود.امثال خيلي از آدم ها نبود كه افراد پولدار را زياد تحويل بگيرد و به مستضعفين نيم نگاهي هم نيندازد.ايشان با فقيران دم خور بود.آنها هم به ايشان ارزش و كرامت زيادي مي دادند.او هم خيلي به آنان احترام مي گذاشت .اگر بخواهم از نگاه خودم ايشان را معرفي كنم،بايد بگويم كه شهيد محمود ايل بيگي به تمام معنا انسان كامل و وارسته اي بود.دعايي كه هميشه براي ما و ديگران مي كرد و به ما هم توصيه مي كرد ،عاقبت به خيري بود.

از نحوه آشنايي و چگونگي ازدواجتان با شهيد ايل بيگي توضيحاتي بدهيد.
 

مادر شهيد ايل بيگي قبل از ازدواج ما فوت كرده بود،اما ايشان خواهر شوهرهاي بسيار خوبي داشت . خيلي براي ايشان زحمت كشيدند . خانه مان با خانه آقا محمود فاصله زيادي نداشت،يكي دو كوچه بيشتر نبود. ايشان مرا در خيابان ديده و پسنديده بود.من آن موقع با مادرم بودم كه شوهر خواهرم آمد و قضيه را با مادرم مطرح كرد.بعد شماره تلفن ما را گرفته بودند و به منزل ما آمدند.در نهايت قسمت اين شد كه با هم ازدواج كنيم. در 14 آذر 1370 ازدواج كرديم.
چون آقا محمود ظاهر مؤمن و حزب اللهي اي داشت،راستش او كمي مي ترسيدم و فكر مي كردم چون خيلي مؤمن اند،زندگي با ايشان بسيار سخت خواهد بود.مخصوصا اينكه ابتداي امر گفته بود در رياست جمهوري و بيت رهبري كار مي كنم.به خودم مي گفتم نكند نشود با اين فرد زندگي كرد!بعد از اينكه ازدواج كرديم و پا در زندگي مشترك گذاشتيم ديدم تصوراتي كه داشتم كاملا اشتباه بود.آقا محمود اصلا سخت گير نبود و نسبت به مسائل ديني و اعتقادي ديد بازي داشت . خيلي هم شوخ طبع بود.مادرشان نقل مي كرد در دوره راهنمايي و مدرسه بسيار بازيگوش و شيطون بود.طوري كه هيچ وقت تا دوم دبيرستان درست وحسابي درس نخواند . بيشتر دنبال بازي بود .براي همين پشت سر هم تجديدي مي آورد .حتي مي گفتند ،يك بار خيلي نمره هايشان پايين بود و ترسيده بود كه به مادرش بگويد تا بيايد كارنامه را از مدرسه بگيرد،از همسايه شان خواهش و التماس كرده بود كه به جاي والدينش بيايند و كارنامه را از مدرسه بگيرند. چنين شخصيتي نمي دانم چطور شد كه از دوم دبيرستان انقلابي در او ايجاد شد.طوري كه پسري كه آن قدر ضعيف بود و تا به حال كسي دست اين بچه كتاب نديده بود حالا تبديل به پسري درسخوان و مرتب ومنظم شده بود.ديگر هيچ كس نمي توانست ببيند كه كتاب از دست او مي افتد . توانست در دو رشته تجربي و انساني ديپلم بگيرد. مادرش نقل مي كرد، من مي گفتم ، يكي اين كتاب را از دست اين بچه بگيرد. مي ترسم ديوانه شود!
يك بار در سفر مشهدي كه با هم رفتيم در هواپيما نشسته بوديم كه هواپيما داخل يك چاله هوايي افتاد و تكان سختي خورد.آن لحظه حاجي در خواب بود.يكهو از خواب پريد و بلند گفت:«بر جمال محمد و آل محمد صلوات!»اتفاقا تقريبا همه صلوات فرستادند. بعضي ها خنده شان گرفته بود و بعضي ها هم ترسيده بودند. همسر من يك آدم معمولي مثل آدم هاي ديگر بود و در خانواده اي كه وضع مالي خوبي نداشت به دنيا آمده و بزرگ شده بود.ايشان به آنچه كه اهميت مي داد مستحبات بود.مثلا در مورد نماز شب مي گفت:«من در اين 20 دقيقه نماز شب هر چه مي خواستم از خدا گرفتم.»تا به حال نشد نماز جمعه اش ترك شد.خيلي بر مستحبات تأكيد داشت .اين مسائل بود كه از او چنين شخصيتي ساخت كه تا اين حد دست نيافتني شد.ما هم مي توانيم به جايگاه آنان برسيم.هيچ وقت دوست نداشت وقتي به كسي كمك مي كندسايرين و حتي ما مطلع شويم.روي اين مسئله كه پنهان باشد و فاش نشود،حساس بود.
ايشان كوه را هم دوست داشت .چند باري با هم كوه رفتيم،اما به خاطر صدمه اي كه در جنگ ديده بود نمي توانست زياد به كوه برود ، اما يادم هست در مكه حتي زودتر از من مسير غار حراء را طي كرد و به آنجا رسيد.

از نحوه برخورد ايشان در محيط خانه و خانواده بگوييد.
 

خبرنگاري شغل پر دردسر و سختي است . آقا محمود هم مشغله زيادي داشت .اين شرايط را قبول داشتم ،اما هر موقع كه به خانه مي آمد با وجودي كه آن همه خستگي هميشه بگو و بخندشان به راه بود.اگر مي گفتم:«آقا محمود! بيرون برويم.»نه نمي گفت و با هم بيرون مي رفتيم.
من شهيدايل بيگي را از همه لحاظ قبول داشتم . دعوا و بعضي اوقات بگو و مگو در هر خانه طبيعي است .در خانه ما هم گهگاهي پيش مي آمد .موقع هايي مي شد كه بحث مي كرديم .چون از دو خانواده و دو طرز فكر مختلف بوديم.
شهيد ايل بيگي عاشق جنگ و اين موضوع برايشان مهم بود.هميشه به شهادت فكر مي كرد .بعد از عملياتي كه به تهران برگشت مشكلي گوارشي برايش پيش آمده بود كه تا زمان شهادتشان با ايشان بود.يادم مي آيد سه سال در پاكستان بوديم . پس از بازگشت قرار بود مانور عاشقان ولايت انجام شود .اصلا قرار نبود كه آقاي ايل بيگي در اين مأموريت شركت كند. طوري كه از همكارشان كه مي خواست به اين مأموريت برود خواهش كرده او هم به اين مأموريت برود.معتقد بود كه سه سال از فضاي جنگ و صحنه خارج شدم . حالا كه دوباره مانوري بر پا شده كه ما را به همان حال و هواي دفاع مقدس مي برد،نبايد اين فرصت را از دست بدهم.خلاصه دوست حاج محمود قبول كرد .ايشان به جاي همكارشان رفت كه درنهايت منجر به شهادتشان شد.تا قبل از آن مأموريت خارج از كشور براي پوشش خبري تمام مانورهاي نظامي خودشان مي رفت .خيلي به اين مسئله علاقه داشت .

برايمان از خاطرات مأموريت ها و موقعيت كاري شهيد ايل بيگي بگوييد.
 

شهيد ايل بيگي دائما به مأموريت مي رفت و در سفر داخلي و يا خارجي بود.يادم مي آيد اول ازدواجمان براي آقا محمود مأموريتي پيش آمد . قرار بود كه بايد به افغانستان برود. آن موقع افغانستان گرفتار جنگ داخلي نيروهاي طالبان و... بود.شرايط بسيار خطرناك بود طوري كه حتي ايشان وصيت نامه اش را نوشت و رفت.هر بار كه از آنجا تماس مي گرفت با وجودي كه شرايط سخت و خطرناكي بود ، با آرامش با من صحبت مي كردند و مرا آرام مي كرد.انگار در افغانستان هم مريض شد و مدتي هم در بيمارستان بستري بود. من اين قضيه را نمي دانستم ، بعد از اينكه برگشت برايم تعريف كرد.آنجا بود كه تازه متوجه شدم با چه مشكلاتي روبرو شده است .
شهيد سفرهاي زيادي رفت،اما از سفرهاي به ياد ماندني اش سفري در سال 77 بود كه براي تهيه گزارش از حاجي ها و حال و هواي حج تمتع به عربستان رفته بود .اين سفرهمزمان با سال تحويل شده بوده سفره سال تحويل را كنار خانه خدا پهن كرده بودند. خيلي به ايشان خوش گذشته بود.از ديگر سفرها ، سفر به فيليپين بود كه راجع به آن خيلي براي ما تعريف كرد. يادم هست وقتي از فيليپين برگشت براي ما يكسري ميوه هاي خاص آنجا را آورده بود كه تا به حال آنها را نديده بوديم . خيلي دوست داشت ما هم آنها را ببينيم و طعم آنها را بچشيم .حتي آن ها را بين فاميل هم قسمت كرديم.هميشه از هر سفري كه بر مي گشت سوغاتي مي آورد.علاقمند به آوردن مواد غذايي،شكلات و تنقلات براي همه بود.اين در سوغاتي هايشان مشخص بود، اما به خاطر شرايط كاري و مشغوليت هايي كه داشت نمي توانست زياد براي سوغاتي وقت بگذارد .درسفري آقاي ايل بيگي به عنوان نماينده ايران با امير كويت ديدار كرده بود.ايشان از اين سفر هم زياد تعريف مي كرد.


http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58


اشتباهاتمان را بپذیریم
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:34 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
خیلی وقت‌ها ما اشتباه می‌کنیم. وقتی هم اشتباه می‌کنیم، معمولا فکر می‌کنیم دنیا به آخر رسیده و دیگر هیچ کاری از دست ما ساخته نیست. برای همین هم دنیا پس از هر اشتباهی برای‌مان تلخ‌تر و تاریک‌تر می‌شود. حالا دیگر خودمان را به راحتی نمی‌بخشیم و حسابی حواسمان را جمع می‌کنیم تا دوباره خطایی از ما سرنزند..




متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: اشتباهاتمان را بپذیریم, پذبرش اشتباه
بنشین مرد من
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 22:33 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
بنشین تا آسمان به احترام تو برخیزد. بنشین تا بادهای آمده و نیامده در سایه تو به سکوت برسند، تا گل‌های روسری من به بار بنشینند، تا درختان سرشاخه‌های تردشان را در پی خورشید بفرستند به آسمان، تا من از خودم بدوم تا تو ، که رستم شاهنامه ناسروده منی.

بنشین تا پرندگان هراس بر شانه‌های ما به آرامش برسند، در جا پای جوانی‌‌مان تخم بگذارند، بچه متولد کنند، تا همهمه بچه گنجشک‌ها سرشاخه‌ها را بپوشاند، تا صدای صبحگاهی‌شان خواب علفزار را بیاشوبد که: آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد.

بنشین مرد من، مرد فصل‌های آمده و نیامده من، اسطوره مرد، مرد قصه‌های ناتمام مادربزرگ در شب‌ناله‌ شبان و گرگ، قصه ناتمام مادربزرگ در شب شیهه اسبان لشکر سلم و تور، قهرمان قصه‌های امیر ارسلان و حسین کرد شبستری کودکی‌های من. مردی که کودک رویاهایم را به امید تو بزرگ کردم و هر روز برای تو لباس عروسی‌ام را امتحان کردم.

بنشین مرد من، بنشین زیر تیغ آفتاب ولی در کنار من، بنشین زیر سایه آسمان و دست بگذار روی شانه‌ام تا ایمان بیاورم که تو، بعد از 40 سال زندگی مشترک، هنوز در کنارمی و هنوز دستانت بوی گیسوان خیس مرا می‌دهد که جز تو از ماه و خورشید هم پنهان‌شان کرده‌ام.

بنشین مرد من، بنشین و دست بگذار روی شانه‌ام که زیر باران‌های تند شمال به دنبال تو دویده است. دست بگذار روی دست‌های من که فقط در کنار تو آرام می‌گیرد و با دست‌های تو از خود می‌رود تا خدا. دست‌های من از تبار درختان دویده در باد نیست، دست‌های من از قبیله داس‌های تشنه و تبرهای تیره‌بخت نیست. دست‌های من با دعاهای نیمه شب و نیایش صبحگاهی مأنوس‌اند و برای زندگی مشترکمان هزار رکعت خوانده و نخوانده دارد.

مرد مهربان من بنشین پا به پای هم زندگی را پیر کنیم. پا به پای هم آسمان را به مشت بگیریم و پا به پای هم بدویم تا فرداهایی که حتما آفتابی است.

مرد من بنشین تا غبار از چهره من برخیزد، بنشین تا من لبخند بریزم به پایت و از خودم فاصله بگیرم تا به تو برسم. مرد من بنشین.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: بنشین مرد من
سوفله مرغ و قارچ
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:44 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
Chicken Soufflé with Cheese

مواد لازم:

گوشت مرغ پخته بدون استخوان: ۵۰۰ گرمتخم مرغ کامل: ۴ عدد
سفیده
تخم مرغ: ۲ عدد
کره: ۵۰ گرم
قارچ ورقه شده سرخ شده: ۵۰۰ گرمپنیر: ۲۰۰ گرم
شیر: ۲ لیوان
آرد سفید: ۲ قاشق سوپخوری
نمک و فلفل: به مقدار کافی
خردل: یک قاشق مرباخوری


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: آشپزی
:: برچسب‌ها: سوفله مرغ و قارچ, مرغ و قارچ, مرغ, قارچ
نکاتی مهم درباره ازدواج با کسی که دارای فرزند است
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 11:17 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


بهترین همسری که دوست داشتید را پیدا کرده‌اید: جذاب، مهربان و … اما یک مشکل وجود دارد، طرف‌مقابلتان از ازدواج سابق خود بچه دارد، بچه‌هایی که می‌توانند نقش بسیار مهمی در زندگی شما بازی کنند، مخصوصاً اگر قرار باشد این بچه همیشه با شما زندگی کند نه فقط هفته‌ای یک روز!



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: زناشویی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: نکاتی مهم درباره ازدواج با کسی که دارای فرزند است, ازدواج با کسی که دارای فرزند است
روش‌های درمان عرق‌ سوز
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


عرق‌سوز اسباب ناراحتی خیلی‌هاست و در تابستان برای اکثر افراد اتفاق می‌افتد. افرادیکه فعالیت بیرون از خانه دارند یا از لباس‌های محدودکننده استفاده می‌کنند، بیشتر دچار عرق‌سوز می‌شوند اما درمان آن چندان کار دشواری نیست. عرق‌سوز معمولاً خود به خود برطرف می‌شود و اگر نشد می‌توانید از نکات زیر استفاده کنید..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: پزشکی و سلامت
:: برچسب‌ها: روش‌های درمان عرق‌ سوز, درمان عرق‌ سوز, عرق‌ سوز
اس ام اس تبریک ماه مبارک رمضان ۹۲
چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت 8:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
http://s4.picofile.com/file/7838634408/sms_ramazan92.jpg

آمد رمضــــــــان و التــــــــهابــــــــی ست به لــــــــب

هر لحظـه مــــــــرا حسرت آبــــــــی ست به لــــــــب

با شــــــــوق لــــــــب تــــــــو “ربنــــــــا” می خوانـــم

هر بوسـه به پــای تـــــو دعای مستجابی ست به لــب

اللهــــــــم عجــــــــل لــــــــولیــــــــک الفــــــــرج

.

.

.

رمضان خوش آمدی من به تو عادت دارم

از تو با نغمه ی پرسوز شفاعت دارم

گرچه دیریست خدا رفته زیاد دل من

من به ایام خدا ولی ارادت دارم . . .

فرارسیدن ماه رحمت و مغفرت الهی مبارک باد

.

.

.

اولی :امسال روزه می گیری؟

دومی :آره اگه خدا بخواد…

اولی :منم میگیرم ولی آخه کدوم پزشکی این همه سختی رو برای بدن تایید میکنه؟

دومی :همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن برات معجزه میکنه …

.

.

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: پيامك
:: برچسب‌ها: اس ام اس مخصوص ماه رمضان اس ام اس های طنز ویژه رمض
۵ راه برای باریک‌تر و بلندتر دیده شدن پاها
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲ ساعت 23:10 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


تقریباً همه ما آرزو داریم که پاهایی بلند و باریک داشته باشیم. اما شاید تعداد کمی از ما پاهایی مانکن‌گونه داشته باشند و بقیه همیشه به این فکریم که چطور پاهایمان را زیباتر کنیم. این روزها خیلی‌ها برای زیباتر شدن عکس‌هایشان از فتوشاپ استفاده می‌کنند، اما در زندگی واقعی چطور؟ آیا راهی برای باریک‌تر و بلندتر دیده شدن پاها وجود دارد؟ پاسخ آن ساده است. چند راهکار عملی وجود دارد که باعث می‌شود بیننده پاهای شما را بلند‌تر، خوش‌فرم‌تر و باریک‌تر ببیند..



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: ۵ راه برای باریک‌تر و بلندتر دیده شدن پاها, باریک‌تر و بلندتر دیده شدن پاها
قرص‌های ضدافسردگی و آسیب دیدن رابطه ‌جنسی
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲ ساعت 22:12 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


اگر قرار باشد بین رابطه‌جنسی و شاد بودن یکی را انتخاب کنید...انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟

طبق تحقیقات انجام‌شده، روز به روز خانم‌های بیشتری شاد بودن را به زندگی عشقی خود ترجیح می‌دهند.

داروهای ضدافسردگی یکی از متداول‌ترین داروهای مصرفی است و گرچه بسیاری از مصرف‌کنندگان آن از تقویت شیمیایی که در زندگی‌شان ایجاد می‌کند فایده می‌برند اما ممکن است میل‌جنسی‌شان را به خطر بیندازد. .



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: زناشویی، پزشکی و سلامت، تست و مطالب روانشناسی
:: برچسب‌ها: قرص‌های ضدافسردگی و آسیب دیدن رابطه ‌جنسی, قرص‌های ضدافسردگی, آسیب دیدن رابطه ‌جنسی, رابطه ‌جنسی
اس ام اس و پیامک بسیار زیبا با موضوع خداوند
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲ ساعت 22:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
http://s1.picofile.com/file/7835155371/sms_khodavand_92.png

قربون خدای بزرگم برم که اگه خطا کنم

نهایت قهرش بین دو اذانه

دوباره صدام میکنه ، خدا عشق است . . .

.

.

.


دوست خدا بودن یونیفورم نمی خواهد ،  فقط یه دل پاک و زلال کافیست . . .

.

.

.

×××××××××××××<الله>×××××××××××××

اینو براتون فرستادم تا بندازین گردنتون تا همیشه نگهدارتون باش . . .

.

.

.

ﻫﻤﻴــــﺸﻪ ﺳــﺮﻡ “ﺑﺎﻻﺳــﺖ” ، ﭼــﻮﻥ ﺑــﺎﻻ ﺳــﺮﻡ “ﺧﺪﺍﺳــﺖ”

.

.


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: پيامك
:: برچسب‌ها: اس ام اس بخشش خداوند اس ام اس بخشندگی خداوند اس ام
5 رازی که کارآفرینان هرگز لو نمی دهند
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
5 رازی که کارآفرینان هرگز لو نمی دهند


افرادی که کار خود را راه اندازی می کنند تمایل ندارند در همان حد باقی بمانند. آنها دوست دارند مدیر یک شرکت بزرگ باشند. اما گاهی رقابت ها چنان نزدیک است که نمی توان خیلی سریع رشد کرد. برخی مسایل در این مسیر وجود دارد که یک کارآفرین باید از آنها اطلاع داشته باشد تا بتواند در مسیر هدف خود موفق تر ظاهر شود. .


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: موفقیت
:: برچسب‌ها: 5 رازی که کارآفرینان هرگز لو نمی دهند, کارآفرین
دکوراسیون سفید و آبی، رنگ های تابستان 2013
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


پالت رنگی سفید و آبی قطعاً برای تابستان پالتی اساسی محسوب می شود. این ترکیب رنگ کلاسیک را می توان در کل منزل از اتاق های نشیمن گرفته تا اتاق خواب و فضاهای داخل حیاط تلفیق کرد. همچنین می توان سبک خاصی مانند سبک مدرن یا سنتی یا بین این دو را پیاده کرد. .


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: دکوراسیون
:: برچسب‌ها: دکوراسیون, سفید و آبی
خطرات جدی در کیف‌های زنانه
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲ ساعت 8:55 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )


نتایج یک بررسی جدید نشان داده است کیف‌های دستی زنانه در مقایسه با فضای سرویس‌های بهداشتی، آلوده‌تر هستند! بررسی گروهی از پزشکان انگلیسی حاکی از آن است که دسته کیف‌های زنانه محل تجمع و رشد هزاران و حتی میلیون‌ها باکتری‌ و ویروس است که می‌توانند برای سلامت افراد مضر باشند. آلوده‌ترین شیء داخل کیف‌های زنانه،‌ قوطی کرم دست و صورت است که نسبت به سرویس بهداشتی، باکتری‌های بیشتری روی آن وجود دارد..


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: پزشکی و سلامت، زنان
:: برچسب‌ها: کیف‌های زنانه, آلودگی کیف های زنانه