صدای آواز فرشته ها در جاده نزدیک تر به گوش می رسد
بگو در سکوتی که پشت نگاهت لانه کرده بود
چه اندیشه ایی وجو داشت
که من را بی قرار سپرد به آرامش ملکوتی سقف.
من همچنان از چند و چون بارانی که ما را دعوت کرد به تازه شدن مبهوتم،
باور کن که مبهوتم،
نگاهم را ببین،
می بینی؟
پس چیزی بگو
و یا حداقل اشاره ایی بکن.
انقدر من را به ادراک راز این هراس دعوت نکن با سکوت آبی ات،
من تازه به خواب بی هراسی ها دست یافته بودم.
چرا از ادراک آفتاب حرف نمی زنی
چرا ذهن من را دعوت نمی کنی به سمت نگاهت
بگذار من هم در پرواز تو به سمت هیچ سپید تجربه آبی ایی از سربگذرانم،
بگذار من هم آبی شوم.
باور کن نگاه من وقتی به آسمان می رسد دوست دارد توقف کند
و وقتی به چشم های تو می رسد می خواهد از حرکت بایستد
تجربه نگاه چشم های تو همان تجربه نگاه به آسمان است
و حداقل برای من.
من با آسمان زنده ام،
من با آفتاب نفس می کشم،
من با ابر آرام آرام حرکت کردن در بی وزنی را تجربه می کنم،
من با نگاه به چشم های تو صدای بال پرواز فرشته ها را نزدیک تر می
شنوم،
من با نگاه به صورت تو به فکر جاده می افتم،
تو باور کن خود جاده ایی برای من،
تو به من از ذهنم به من نزدیک تری
تو از خود من زیباتری،
تو از تبار نقاشی هایی هستی که در سقف کلیساها دیده ام
و می دانم آن ها هم تو را دیده اند،
و تو را می شناسند،
هرکس از مصاحبت آفتاب آمده باشد تو را می شناسد،
مثل آن مسافر که از مصاحبت آفتاب آمده بود،
مثل خیلی ها،
مثل خود من،
پس بگو در سکوتی که پشت نگاهت لانه کرده بود
چه اندیشه ایی وجو داشت
که من را بی قرار سپرد به آرامش ملکوتی سقف.
بیا با هم به جاده برویم تا صدای آواز فرشته ها در جاده نزدیک تر به
گوش هامان برسد.