هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » محمد زهری »به فردا
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به فردا

به گلگشت جوانان
یاد ما را زنده دارید، ای
ن رفیقان!
که ما در ظلمت شب
زیر بال وحشی خفاش خون آشام
نشاندیم این نگین صبح روشن را
 به روی پایه ی انگشتر فردا.
و خون ما
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تبدار بیدل
به پاکی تن بیرنگ ژاله
ریخت بر دیوار هر کوچه
و رنگی زد به خاک تشنه ی هر کوه
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری ...
و اینست آن پرند نرم شنگرفی
که می بافید
و اینست آن گل آتش فروز شمعدانی
که در باغ بزرگ شهر می خندد
و اینست آن لب لعل زنانی را
که می خواهید
 و پرپر می زند ارواح ما
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ماست لای برگ های هر کتابی را
 که می خوانید
***
شما یاران نمی دانید
چه تب هایی ، تن رنجور ما را آب می کرد
 چه لب هایی ، به جای نقش خنده ، داغ می شد
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون ، نابود می گردید
ولی ما دیده ایم اندر نمای دوره ی خود
حصار ساکت زندان
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را
 و رنجی کاندرون کوره ی خود می گدازد آهن تنها
طلسم پاسداران فسون ، هرگز نشد کارا
کسی از ما ،
نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن گام زد
 و این صبحی که می خندد به روی بام هاتان
 و این نوشی که می جوشد درون جام هاتان
 گواه ماست ، ای یاران !
گواه پایمردی های ما
 گواه عزم ما
 کز رزم
ما
جانانه تر شد !