ﻫ
شبش در شمالی ترین نقطه ی آسمان
صورت مردی دیدم
که شبیه سیاوش از ابرهای شعله ور می گذشت
نه اسبی داشت
و نه از خواب افسانه آمده بود
فقط رفته بود
شیشه ای شیر و دو تا نان تازه به خانه بیاورد
روز اول رفت و به خانه بازنیامد
همسرش گفت : رفته است سفر
دوستانش گفتند
حتما رفته جایی به سایه ساری خواب کتابی شاید
روز سوم رفت و باز به خانه نیامد
خیلی ها خبرهای دیگری آوردند
روز چهارم بود
باران سختی گرفته بود
تا روز پنجم از هفته ی دوم آذر ماه
عده ای در شمالی ترین نقطه ی آسمان
رخسار زیباترین شاعران جهان را دیدند
همه شبیه صورت او بودند
همو که بی اسب و بی افسانه
از ابرهای شعله ور گذشته بود