دال
هنوز همان جا
در سایه سار کناری کهن
به دامنه نشسته است
چشم انداز مقابلش
تا طلوع ماه ... رودی ست
که او را بارها به عیش تشنه ی تابستان برده بود
و رد رمه ای از ابرهای خاج و میخاک و مریمی
که باردار خواب گندم و شکوفه ی بادام اند هنوز
و تاجی بلند از سلاسل سنگ ها صخره ها سایه ها
چه آواز خوشی می اید از حوالی نی زار
هوا خوش است
انگار برزیگر مجردی
دختر عقدکرده ی باران را به حجله می برد
و باد است
که دست در کمرگاه بید
از لرزش برگ و بوسه بر باد می رود
نگفتمت مرو آنجا که آشنات
همین بال رود و بانگ مرغ و بوی هیزم تراست ؟
پس تو مست خاطره ی کدام گلگشت بی باور
هنوز چشم به راه آن همه هوا ... پدر ؟
دومین سه شنبه اسفند
ساعتی بعد از اذان کامل آفتاب
قافله ها از راه بابونه
به بالادست سیبستان رسیده بودند
اما پدر
هنوز همان جا
در سایه سار کهن ترین کنار دامنه
تنها دوردست ناپیدای گریه را می پایید