فقط می خواستم …
من شهر را خوب بُلَدم!
خیال میکنی دلم را،
نابُلَد بایدها به شهر آوردهام وُ به کاهدان زدهام؟
تو راستی راستی هنوز باورت میشود
که در خلوتِ خیابانِ این شهرِ ناشلوغ
که عطرِ عابرانش بوی بن بست میدهد
هیچ نگاهی طعمِ دریا را به دهانم نمیریزد،
دلم را گم میکنم؟
منی که دیوارهای این شهر را دریچهام
پروانههایش را مادر
و نمازِ سحرگاهِ هر روزم را
به زبانِ زمین پرواز میدهم
تو فکر میکنی هنوز
دلم را ناشتای نوازش
و نابُلَد بایدها به شهر کوچ دادهام وُ
راز بیقراری قاصدکها را
حالیم نیست؟
نه عزیز دلم!
من شهر را خوب بلدم
حتا تمام دنیایی را که تو امروز
به صفحهی مانیتورت میبینی
من درست در هفت سالگی
در دوزخِ دستهای خستهی پدرم
و زخمِ کتفهای مادرم فهمیدم
اما فقط میخواستم در کوله بار فردا و فرداهایم
بذری از اگر وُ … شاید وُ … نکاشته باشم
و گرنه
بلدٍ بایدهای شهر
عطشِ واژههایم را
فرو نمینشاند.