پاییز
برگهای زرد پا ییزی از شاخهٔ درخت رها میشوند
و سوار بر دوش باد به زمین سقوط میکنند
و زیر پای من خورد میشوند
باز هم دلم گرفته
باز هم بغض سنگینی گلویم را فشار میدهد
وجودم سرد شده
بدنم بی محو ا می لرزد
انگار سرمایه پا ییزی وجود مرا در دستان خود فشار میدهد
به آسمان نگاه میکنم
آسمان غم دارد
بغض گلوی آسمان را هم فشار میدهد
آسمان گریه میکند
کاش من هم آسمان بودم
گریه میکردم
باد به کمک برگها میاید
سقوط مرگ بار برگها بیشتر میشود
کاش من هم باد بودم
به این دیار او آن دیار سفر میکردم
دیاری که خزونی ندارد
آسمان بی دریغ اشک میریزد
و باد با او فریاد میزند
و من به بغض اجازه میدهم تا بشکند
و به همراه آسمان گریهٔ میکنم
و با باد فریاد میزنم